شاعر نیستم اما

شاعر نیستم، اما
شعری نوشتم
دردم را نوشتم
خواندند و
جز عده ای همدرد،
همه گفتند به به
عجب شعر زیبایی
چه تصویر دقیقی از خرابه های دنیایی
دیگری گفت احسنت
انگار که شاگرد نیمایی

ولی من ماندم و تنهایی و دردی
که بیشتر می شود هر روز
و شعرم دردمندتر می شود هرروز

در کنج خلوت خانه
همان گوشه ی دنج اتاق این دیوانه
دردهایم زاییده می شد هر شب و هر روز

بسان کودکی نوباوه و زیبا
در آغوش کشیدند او را، گفتند
چه شیرین است این فرزند بابا

ولی افسوس کسی این را نفهمید
که این عاشق،
حق زندگی کردن ندارد



#فی خالِدون . .
دیدگاه ها (۷)

ماهی ها گریه شان دیده نمی شود..گرگ ها خوابیدنشان..عقابها سقو...

. . .

مـرا وقتـی گرفتـار خـودم بـودم صـدا کردیمـرا از من، مـرا از ...

خدمت اون دسته از عزیزانی که ناگهان از ساعت ١١ شب ویسگونو ترک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط