تهیه گلوله آر.پی.جی
تهیه گلوله آر.پی.جی
دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشتهاند. سر گردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قدبلندی که نامش را نمیدانستم آمد و گفت که من میروم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آر.پی.جی برگشت. آنها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر، رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلولهها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچهها گفت که گویا این بنده خدا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملا پاره شده و همه رودههایش بیرون ریخته. با یک دست رودههایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دستهایم گرفتم. نوازشش کردم. گفت: گمان نکن بیصاحبم. آنکس که باید بیاید میآید. این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یاالله گفتن، شهید شد. (بعد از عملیات، متوجه شدم که او #اکبرگودرزی از نیروهای تهران بود که در آن زمان، جزو کادر آموزش سپاه بود.)
برگرفته از کتاب "بابانظر، خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظرنژاد"
دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشتهاند. سر گردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قدبلندی که نامش را نمیدانستم آمد و گفت که من میروم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آر.پی.جی برگشت. آنها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر، رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلولهها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچهها گفت که گویا این بنده خدا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملا پاره شده و همه رودههایش بیرون ریخته. با یک دست رودههایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دستهایم گرفتم. نوازشش کردم. گفت: گمان نکن بیصاحبم. آنکس که باید بیاید میآید. این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یاالله گفتن، شهید شد. (بعد از عملیات، متوجه شدم که او #اکبرگودرزی از نیروهای تهران بود که در آن زمان، جزو کادر آموزش سپاه بود.)
برگرفته از کتاب "بابانظر، خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظرنژاد"
۲۷۶
۰۹ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.