پارت 10 فصل 3 منه گناهکار
پارت 10 فصل 3 منه گناهکار
رئیس : خیلی پرو شدی باید یه درس درست بهت بدم طنابو برداشت و دستمو بست همینو میخواستم چشمامو هم بست و بازم منو برد به همون اتاق و بازم کتکم زد ولی برام عادی شده بود وقتی رفت بیرون دعا میکردم که جانی بیاد وقتی صداشو شنیدم لبخند زدم
جانی : ا/ت خوبی؟ حالت خوبه
ا/ت : جانی
جانی : خودمم ا/ت منم
ا/ت میشه پارچه دور چشمامو باز کنی؟
پارچه رو باز کرد بهش نگاه کردم
ا/ت : جانی میشه دستو پاهامم باز کنی؟
جانی : ا/ت
ا/ت : لطفا
دستو پامم باز کرد پاشدم و وایسادم جلوش
ا/ت : جانی میشه پشتتو کنی
جانی : چی؟
ا/ت : پشتتو بهم بکن
جانی : برای چی
ا/ت : کار دارم لطفا
پشتشو کرد رفتم سمت کمد و درشو باز کردم
جانی : ا/ت چیکار میکنی
ا/ت : برنگرد
همونجا بود برش داشتم و در کمد رو بستم دفعه قبل وقتی منو اورد اینجا و شکنجه داد فکر کرد از حال رفتم ولی من بهوش بودم وقتی داشت با تلفن حرف میزد شنیدم توی کمد بود باید برش داشتم و تو دستم گرفتمش و دستم قایمش کردم
ا/ت : برگرد
برگشت
جانی : چیکار کردی
ا/ت : نپرس
جانی : ا/ت گفتم چیکار کردی
ا/ت : یه کاری کردم دیگه
جانی : ا/ت
ا/ت : جانی لطفا ازم چیزی نپرس میشه دستامو نبدگندی و منو ببری سلولم؟
جانی : نمیشه
ا/ت : لطفا جانی خواهش میکنم
جانی : اوف ا/ت از دست تو
رفتم جلوش وایسادم
ا/ت : ازت ممنونم
جانی : ولی باید چشماتو ببندم
ا/ت : باشه
چشمامو با پارچه بست و بردم به سلول و پارچه روی چشمامو برداشتم
جانی : من بیرونم چیزی خواستی
نزاشتم حرفش تموم شه و بغلش کردم
ا/ت : ازت ممنونم خیلی ممنونم که هستی پیشم بودی و دوسم داشتی
جانی : منم همینطور ولی چرا اینارو میگی
ا/ت : قول بده از اینجا فرار کنی هرجور که شده
جانی : ا/ت چرا اینطوری حرف میزنی کا با هم از اینجا
ازش جدا شدم
ا/ت : اوهوم ولی تو حتما از اینجا برو
جانی : با هم میریم
ا/ت : هوم
جانی : پس من بیرونم باشه؟
ا/ت : باشه
جانی ویو
یه جوری نگام میکرد انگار برای آخرین باره که همو میبینیم این از نگاهش اینم از حرفاش رفتم بیرون و درو بستم یه حسی داشتم مثل دلشوره نمیدونم از کجا میومد
...................
2 ساعت گذشته پشت در ورودی انبار کشیک میدادم( اتاق ا/ت نه جلوی در ورودی انبار جایی که وارد میشن به این مکان )
که یه صدایی اومد رفتم سه جا قایم شدم درو شکستن و اومدن داخل 3 تا مرد بودن وقتی رفتن جلوتر یکیشونو از پشت گرفتم و اسلحه رو روی سرش گزاشتم
جانی : تکون بخورید میکشمش
شوگا : تکون نخورید
جانی : شما کی هستید
شوگا : فقط اینو بگو که ا/ت اینجاس؟
جانی : تو ا/تو از کجا میشناسی اسمت چیه
شوگا : پس اینجاس اسمم شوگا عه
جانی : پس توای بلاخره اومدی
ولش کردم برگشت سمتم
شوگا : چی داری میگی؟
جانی : ا/ت خیلی ازت تعریف کرده
شوگا :چی؟چیا گفته
جانی : اینکه چقدر دوست داره اینکه تو هم دوسش داری یا نه
شوگا : واقعا؟
جانی : آره توب رو من سرشونو گرم میکنم از اینجا ببرش
بغلم کرد
شوگا : ازت ممنونم کدوم اتاقه
جانی : اون اتاق آخر
شوگا : ممنونم
شوگا ویو
بعد از اینکه اون پیام اومد رفتم پیش همون کارآگاهه و بهش گفتم اونم رد شماره رو گرفت شانسم بود که موبایلو نسوزونده بودن دیگه دارم پیداش میکنم پیدات میکنم ا/ت بعد گرفتن ردشون رفتیم به همون مکان وقتی رفتیم جلو یکی از پشت منو گرفت گفتش که اگه نزدیک بیان منو میکشه ازش چند تا سوال پرسیدم اونم جواب داد انگار ا/تو میشناخت وقتی گفت که اونم دوسم داره یه حس فوقالعاده توی دلم شروع شد انگار خوشحالی توی تمام سلول هام داشت موج میزد گفتش سرشونو گرم میکنه تا بتونم ببرمش بغلش کردم و ازش تشکر کردم گفت سلول آخر راهرو مال ا/ته سریع دوییدم سمت سلول و درشو باز کردم قفل نبود بهش نگاه کردم لباساش خونی بود و یه گوشه بیحال افتاده بود رفتم سمتش و بغلش روی زانو هام نشستم و صورتشو قاب کردم
شوگا : ا/ت بلند شو دیگه تموم شد دیگه میتونیم با هم باشیم پاشو دیگه
تکون نمیخورد به دورو بر نگاه کردم یه آمپول افتاده بود اون گوشه برش داشتم شیشه کوچیکی که مال مواد داخل آمپول بود رو هم برداشتم این این امکان نداره این مواد کشندس اون خودشو کشته سریع برگشتم سمتش
شوگا : ا/ت چطور تونستی ... چطور.. تونستی این کارو کنی
گریم گرفته بود اشکام بی اختیار میومد
رئیس : خیلی پرو شدی باید یه درس درست بهت بدم طنابو برداشت و دستمو بست همینو میخواستم چشمامو هم بست و بازم منو برد به همون اتاق و بازم کتکم زد ولی برام عادی شده بود وقتی رفت بیرون دعا میکردم که جانی بیاد وقتی صداشو شنیدم لبخند زدم
جانی : ا/ت خوبی؟ حالت خوبه
ا/ت : جانی
جانی : خودمم ا/ت منم
ا/ت میشه پارچه دور چشمامو باز کنی؟
پارچه رو باز کرد بهش نگاه کردم
ا/ت : جانی میشه دستو پاهامم باز کنی؟
جانی : ا/ت
ا/ت : لطفا
دستو پامم باز کرد پاشدم و وایسادم جلوش
ا/ت : جانی میشه پشتتو کنی
جانی : چی؟
ا/ت : پشتتو بهم بکن
جانی : برای چی
ا/ت : کار دارم لطفا
پشتشو کرد رفتم سمت کمد و درشو باز کردم
جانی : ا/ت چیکار میکنی
ا/ت : برنگرد
همونجا بود برش داشتم و در کمد رو بستم دفعه قبل وقتی منو اورد اینجا و شکنجه داد فکر کرد از حال رفتم ولی من بهوش بودم وقتی داشت با تلفن حرف میزد شنیدم توی کمد بود باید برش داشتم و تو دستم گرفتمش و دستم قایمش کردم
ا/ت : برگرد
برگشت
جانی : چیکار کردی
ا/ت : نپرس
جانی : ا/ت گفتم چیکار کردی
ا/ت : یه کاری کردم دیگه
جانی : ا/ت
ا/ت : جانی لطفا ازم چیزی نپرس میشه دستامو نبدگندی و منو ببری سلولم؟
جانی : نمیشه
ا/ت : لطفا جانی خواهش میکنم
جانی : اوف ا/ت از دست تو
رفتم جلوش وایسادم
ا/ت : ازت ممنونم
جانی : ولی باید چشماتو ببندم
ا/ت : باشه
چشمامو با پارچه بست و بردم به سلول و پارچه روی چشمامو برداشتم
جانی : من بیرونم چیزی خواستی
نزاشتم حرفش تموم شه و بغلش کردم
ا/ت : ازت ممنونم خیلی ممنونم که هستی پیشم بودی و دوسم داشتی
جانی : منم همینطور ولی چرا اینارو میگی
ا/ت : قول بده از اینجا فرار کنی هرجور که شده
جانی : ا/ت چرا اینطوری حرف میزنی کا با هم از اینجا
ازش جدا شدم
ا/ت : اوهوم ولی تو حتما از اینجا برو
جانی : با هم میریم
ا/ت : هوم
جانی : پس من بیرونم باشه؟
ا/ت : باشه
جانی ویو
یه جوری نگام میکرد انگار برای آخرین باره که همو میبینیم این از نگاهش اینم از حرفاش رفتم بیرون و درو بستم یه حسی داشتم مثل دلشوره نمیدونم از کجا میومد
...................
2 ساعت گذشته پشت در ورودی انبار کشیک میدادم( اتاق ا/ت نه جلوی در ورودی انبار جایی که وارد میشن به این مکان )
که یه صدایی اومد رفتم سه جا قایم شدم درو شکستن و اومدن داخل 3 تا مرد بودن وقتی رفتن جلوتر یکیشونو از پشت گرفتم و اسلحه رو روی سرش گزاشتم
جانی : تکون بخورید میکشمش
شوگا : تکون نخورید
جانی : شما کی هستید
شوگا : فقط اینو بگو که ا/ت اینجاس؟
جانی : تو ا/تو از کجا میشناسی اسمت چیه
شوگا : پس اینجاس اسمم شوگا عه
جانی : پس توای بلاخره اومدی
ولش کردم برگشت سمتم
شوگا : چی داری میگی؟
جانی : ا/ت خیلی ازت تعریف کرده
شوگا :چی؟چیا گفته
جانی : اینکه چقدر دوست داره اینکه تو هم دوسش داری یا نه
شوگا : واقعا؟
جانی : آره توب رو من سرشونو گرم میکنم از اینجا ببرش
بغلم کرد
شوگا : ازت ممنونم کدوم اتاقه
جانی : اون اتاق آخر
شوگا : ممنونم
شوگا ویو
بعد از اینکه اون پیام اومد رفتم پیش همون کارآگاهه و بهش گفتم اونم رد شماره رو گرفت شانسم بود که موبایلو نسوزونده بودن دیگه دارم پیداش میکنم پیدات میکنم ا/ت بعد گرفتن ردشون رفتیم به همون مکان وقتی رفتیم جلو یکی از پشت منو گرفت گفتش که اگه نزدیک بیان منو میکشه ازش چند تا سوال پرسیدم اونم جواب داد انگار ا/تو میشناخت وقتی گفت که اونم دوسم داره یه حس فوقالعاده توی دلم شروع شد انگار خوشحالی توی تمام سلول هام داشت موج میزد گفتش سرشونو گرم میکنه تا بتونم ببرمش بغلش کردم و ازش تشکر کردم گفت سلول آخر راهرو مال ا/ته سریع دوییدم سمت سلول و درشو باز کردم قفل نبود بهش نگاه کردم لباساش خونی بود و یه گوشه بیحال افتاده بود رفتم سمتش و بغلش روی زانو هام نشستم و صورتشو قاب کردم
شوگا : ا/ت بلند شو دیگه تموم شد دیگه میتونیم با هم باشیم پاشو دیگه
تکون نمیخورد به دورو بر نگاه کردم یه آمپول افتاده بود اون گوشه برش داشتم شیشه کوچیکی که مال مواد داخل آمپول بود رو هم برداشتم این این امکان نداره این مواد کشندس اون خودشو کشته سریع برگشتم سمتش
شوگا : ا/ت چطور تونستی ... چطور.. تونستی این کارو کنی
گریم گرفته بود اشکام بی اختیار میومد
۱۰۵.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.