رومان (یک اشتباه عشقی )از شماره یک تاشماره بیست تکرارمجدد
رومان (یک اشتباه عشقی )از شماره یک تاشماره بیست تکرارمجدد👑 ℳissbala.ρfイ👑 : #رمان #یک اشتباه عشقی #پارت_اول
باصدای زنگ سرمو از پتو آوردم بیرون,کیه اول صبحی؟خب اینم سوال بود جز تارا کی میتونه باشه؟باهمون قیافه داغونم بلندشدم وبا غر غروفحشایی که زیرلب نثار خودشو اجدادش میکردم درو بازکردم.یهو فرود اومد تو بغلم وشروع کرد صورتمو ماچ ماچ کردن با کلافگی جداش کردم وگفتم:هوووی چته مگه بی افتو دیدی اول صبحی زدی نجسم کردی تو خودت خونه زندگی نداری شب وروز اینجا پلاسی؟
هلم داد ومحکم زد پس کله ام وگفت:گمشو بی لیاقت.میدونی دوست پسرای عزیزم چقدر در حسرت این صحنه ان؟مفتی گیرت اومده ناشکری هم میکنی؟حالا گمشو کنار ببینم صبحونه چی داری
با بی حالی دستی به موهای ژولیدم کشیدم وگفتم:ای کوفت بخوری کاش جای ساحل تو شوهر میکردی از دستت راحت شم...
با نازوعشوه اومد جلو ودست انداخت دورگردنم وگفت:مگه من به تو خیانت میکنم عشقممممممم
خندم گرفت دیوونه تر از من خودشه...خندمو که دید خودشو جداکرد وگفت:ای من به فدای خنده هات عشقولیم
به سمت آشپزخونه رفت وادامه داد:برم واسه خودمو توئه الاغ صبحونه درست کنم
با گفتن تو آدم بشو نیستی به سمت دستشویی رفتم.
وقتی برگشتم میزصبحونه آماده بود با محبت به تارا نگاه کردم وگفتم:ای به فدای تو دوست
برای خودم لقمه ای گرفتم وگفتم:چه خبرا؟؟
قیافه غمگینی به خودش گرفت وگفت:مردم از تنهایی حوصله ام پوکیده
-چرا اونوقت؟؟؟؟؟
خنده ریزی کرد وگفت:دوست پسر میخوام
نونه توی دستمو پرت کردم سمتش وگفتم:یه چیز بگو بگنجه.چندتا چندتا؟؟؟؟
با صدای کشیده ای گفت:
-کوووووفت.خدایی حوصله شونو ندارم تکراری شدن یه کیس جدید میخوام...
بعد با صدای بلندی خندید وگفت:وای وندا امیر ومهرداد کلید کرده بودن باهام بیان عروسی نمیدونی چه زجری کشیدم تا بی خیال شن؛این مهردادم خیلی جدیدا سیریش شده باید دمشو قیچی کنم قضیه رو جدی گرفته.
-تقصیر خودته دیگه دختر صدبار بت گفتم اینقدر بهشون رو نده این همه پسر دور خودت جمع کردی که چی؟فقط بلدن سوهان روح شن غیر اینه؟
لبخند نمکینی زد وبا لحن کشیده ای گفت:آخی نگو وندا مثلا حسام من کجاش سوهان روحه؟خب یه خوبی هایی هم دارن؛آدمو سرگرم میکنن، دیدی مثلا پشت ویترین مغازه ها چیزای خوشگل خوشگل میبینی؟خب دلت خواست دیگه میری میگیری ولی فقط یه مدت تازگی داره بعد دلتو میزنه پسراهم اینطورین(با پوزش این نظر تاراست نه من)واسه همین اینارو دیگه نمیخوام حالا اگه امشب خدا قسمت کرد تو عروسی یه چند تا پشت ویترینی انتخاب میکنم
@textgamgin1 ❤
#رمان #یک اشتباه عشقی #پارت_دوم
با افسوس سرمو تکون دادم وگفتم:کلا آدم بشو نیستی
بحث رو عوض کردوگفت:ویدا هم میاد؟
-نه سرش شلوغه
بلند شدم وگفتم:میزو جمع کن من پذیرایی رو مرتب کنم
با غرغر بلند شد وگفت:تو هم که نوکر بی مزدمواجب گیر آوردی هی از من کار بکش
خندیدم وگفتم:وظیفته
به پذیرایی رفتم وروی مبل ولو شدم,مثلا اومدم اینجارو مرتب کنم,خب چیکارکنم حسش نیست بیخیال یه کم استراحت کنم بعد.
به قاب عکس بزرگ رو دیوار خیره شدم طبق معمول بغض نشست تو گلوم,یه عکس خانوادگی چهار نفره,من ویدا مامان بابا.البته مامان بابایی که دیگه نیستن.
مامانی که هر شب با حسرت نبودنش میخوابم بابایی که وقتی تنهام تو حسرت نبودنش میسوزم...
من, وندا,دختر بیست ساله ای که خیلی زود مستقل شد.
5سال پیش پدرمادرم تو یه تصادف وحشتناک کشته شدن اما ویدا زنده موند...ویدا دانشگاه قبول شده بود,رامسر,مامان بابام بخاطر اون مردند
منو گذاشتن خونه عمو مسعود ورفتند.رفتنی که برگشتی نداشت...همه چی تموم شد زندگیمون از بین رفت,تو 15سالگی همه کسمو از دست دادم.از ویدا بدم می اومد اونم عذاب میکشید...
سخت بود...اما بخشیدم...بخاطر مامان...چون اون ازم خواست که ببخشم...
خونه ویلاییمون رو فروختیم ویه آپارتمان گرفتیم باید یادمیگرفتیم مستقل باشیم,برخلاف خواسته عمو.
یه دختر16ساله و19ساله...
ویدا انتقالی گرفت تهران...با حقوق کارمندی بابا وسودی که از پول بیمه عمر بابا میگرفتیم زندگیمون میچرخید؛تا اینکه ویدا با ارسلان پسرعمو مسعود ازدواج کرد به خواست خودمون نصف اون پول رفت برای جهیزیه ومراسم نامزدی...بقیش هم شد یه 206زیر پای من ویه کم پس انداز...ویدا هم رفت من موندم وخودم یاد گرفتم مستقل باشم باید به تنهایی عادت میکردم...اما این تنهایی تا وقتی بود که توی دانشگاه با تارا آشنا نشده بودم...هردومون مدیریت صنعتی میخونیم تارا تک فرزنده وباباش خیلی دوستش داره...ولی این علاقه باعث سخت گیری نشده چون تارا دختر راحتیه مامانش هم از تمام پسربازیاش اطلاع داره.اما ساحل...یه دوست دیگمه که باهاش صمیمیم ولی نه به اندازه تارا...بالاخره تونست بعد تلاش های بسیار مخ پسرخاله گرام رو بزنه...امشب
باصدای زنگ سرمو از پتو آوردم بیرون,کیه اول صبحی؟خب اینم سوال بود جز تارا کی میتونه باشه؟باهمون قیافه داغونم بلندشدم وبا غر غروفحشایی که زیرلب نثار خودشو اجدادش میکردم درو بازکردم.یهو فرود اومد تو بغلم وشروع کرد صورتمو ماچ ماچ کردن با کلافگی جداش کردم وگفتم:هوووی چته مگه بی افتو دیدی اول صبحی زدی نجسم کردی تو خودت خونه زندگی نداری شب وروز اینجا پلاسی؟
هلم داد ومحکم زد پس کله ام وگفت:گمشو بی لیاقت.میدونی دوست پسرای عزیزم چقدر در حسرت این صحنه ان؟مفتی گیرت اومده ناشکری هم میکنی؟حالا گمشو کنار ببینم صبحونه چی داری
با بی حالی دستی به موهای ژولیدم کشیدم وگفتم:ای کوفت بخوری کاش جای ساحل تو شوهر میکردی از دستت راحت شم...
با نازوعشوه اومد جلو ودست انداخت دورگردنم وگفت:مگه من به تو خیانت میکنم عشقممممممم
خندم گرفت دیوونه تر از من خودشه...خندمو که دید خودشو جداکرد وگفت:ای من به فدای خنده هات عشقولیم
به سمت آشپزخونه رفت وادامه داد:برم واسه خودمو توئه الاغ صبحونه درست کنم
با گفتن تو آدم بشو نیستی به سمت دستشویی رفتم.
وقتی برگشتم میزصبحونه آماده بود با محبت به تارا نگاه کردم وگفتم:ای به فدای تو دوست
برای خودم لقمه ای گرفتم وگفتم:چه خبرا؟؟
قیافه غمگینی به خودش گرفت وگفت:مردم از تنهایی حوصله ام پوکیده
-چرا اونوقت؟؟؟؟؟
خنده ریزی کرد وگفت:دوست پسر میخوام
نونه توی دستمو پرت کردم سمتش وگفتم:یه چیز بگو بگنجه.چندتا چندتا؟؟؟؟
با صدای کشیده ای گفت:
-کوووووفت.خدایی حوصله شونو ندارم تکراری شدن یه کیس جدید میخوام...
بعد با صدای بلندی خندید وگفت:وای وندا امیر ومهرداد کلید کرده بودن باهام بیان عروسی نمیدونی چه زجری کشیدم تا بی خیال شن؛این مهردادم خیلی جدیدا سیریش شده باید دمشو قیچی کنم قضیه رو جدی گرفته.
-تقصیر خودته دیگه دختر صدبار بت گفتم اینقدر بهشون رو نده این همه پسر دور خودت جمع کردی که چی؟فقط بلدن سوهان روح شن غیر اینه؟
لبخند نمکینی زد وبا لحن کشیده ای گفت:آخی نگو وندا مثلا حسام من کجاش سوهان روحه؟خب یه خوبی هایی هم دارن؛آدمو سرگرم میکنن، دیدی مثلا پشت ویترین مغازه ها چیزای خوشگل خوشگل میبینی؟خب دلت خواست دیگه میری میگیری ولی فقط یه مدت تازگی داره بعد دلتو میزنه پسراهم اینطورین(با پوزش این نظر تاراست نه من)واسه همین اینارو دیگه نمیخوام حالا اگه امشب خدا قسمت کرد تو عروسی یه چند تا پشت ویترینی انتخاب میکنم
@textgamgin1 ❤
#رمان #یک اشتباه عشقی #پارت_دوم
با افسوس سرمو تکون دادم وگفتم:کلا آدم بشو نیستی
بحث رو عوض کردوگفت:ویدا هم میاد؟
-نه سرش شلوغه
بلند شدم وگفتم:میزو جمع کن من پذیرایی رو مرتب کنم
با غرغر بلند شد وگفت:تو هم که نوکر بی مزدمواجب گیر آوردی هی از من کار بکش
خندیدم وگفتم:وظیفته
به پذیرایی رفتم وروی مبل ولو شدم,مثلا اومدم اینجارو مرتب کنم,خب چیکارکنم حسش نیست بیخیال یه کم استراحت کنم بعد.
به قاب عکس بزرگ رو دیوار خیره شدم طبق معمول بغض نشست تو گلوم,یه عکس خانوادگی چهار نفره,من ویدا مامان بابا.البته مامان بابایی که دیگه نیستن.
مامانی که هر شب با حسرت نبودنش میخوابم بابایی که وقتی تنهام تو حسرت نبودنش میسوزم...
من, وندا,دختر بیست ساله ای که خیلی زود مستقل شد.
5سال پیش پدرمادرم تو یه تصادف وحشتناک کشته شدن اما ویدا زنده موند...ویدا دانشگاه قبول شده بود,رامسر,مامان بابام بخاطر اون مردند
منو گذاشتن خونه عمو مسعود ورفتند.رفتنی که برگشتی نداشت...همه چی تموم شد زندگیمون از بین رفت,تو 15سالگی همه کسمو از دست دادم.از ویدا بدم می اومد اونم عذاب میکشید...
سخت بود...اما بخشیدم...بخاطر مامان...چون اون ازم خواست که ببخشم...
خونه ویلاییمون رو فروختیم ویه آپارتمان گرفتیم باید یادمیگرفتیم مستقل باشیم,برخلاف خواسته عمو.
یه دختر16ساله و19ساله...
ویدا انتقالی گرفت تهران...با حقوق کارمندی بابا وسودی که از پول بیمه عمر بابا میگرفتیم زندگیمون میچرخید؛تا اینکه ویدا با ارسلان پسرعمو مسعود ازدواج کرد به خواست خودمون نصف اون پول رفت برای جهیزیه ومراسم نامزدی...بقیش هم شد یه 206زیر پای من ویه کم پس انداز...ویدا هم رفت من موندم وخودم یاد گرفتم مستقل باشم باید به تنهایی عادت میکردم...اما این تنهایی تا وقتی بود که توی دانشگاه با تارا آشنا نشده بودم...هردومون مدیریت صنعتی میخونیم تارا تک فرزنده وباباش خیلی دوستش داره...ولی این علاقه باعث سخت گیری نشده چون تارا دختر راحتیه مامانش هم از تمام پسربازیاش اطلاع داره.اما ساحل...یه دوست دیگمه که باهاش صمیمیم ولی نه به اندازه تارا...بالاخره تونست بعد تلاش های بسیار مخ پسرخاله گرام رو بزنه...امشب
۲۶.۸k
۰۷ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.