رمان تاوان دروغ پارت یازدهم
رمان تاوان دروغ #پارت_یازدهم
_خب چیشده نازنین جووونز . به طرف خانه ما امدی؟
_بریم تو اتاقت تعریف میکنم .
در قهوه ای روبرومو باز کردم و بند کفشا مو باز کردم و از پام دراوردم . یهو مریم جون از اشپزخونه اومد جلوی درو گفت: سلام.نازنین جان خوبی ؟مامانت اینا خوبن ؟
_وااای سلام خاله یکی یکی بپرس . خودم که نه داغون از مامانمم فعلا خبری ندارم .
_ وا چرا عزیزم ؟
_ اخه الان خونه نبودم که .
_خب باشه . معطل نکنید برید تو اتاق بهدخت . باباشم فعلا خونه نیس . چیزی میخورین بیارم ؟
درحالی که به سمت اتاق بهدخت میرفتیم گفتم : نه خاله دستتون درد نکنه زحمت نکشین .
درو باز کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم . داستان رو با کلی بغض و گریه براش تعریف کردم . اخرم پرسیدم : بهدخت .... حالا ..... چه غلطی ... کنم ؟؟؟؟ و شروع کردم به گریه کردن . نشستم روی زمین و سرمو گذاشتم روی زانو هام . بهدخت نشست پیشم و گفت : اخه عشق من چرا به مامانت نمیگی که بعد اینجوری گریه کنی ؟ حالا ام اشکال نداره باهم میریم بهش میگیم .بعدشم چرا شما زنگ.نمیزنی بنیامین بیاد دنبالت تو این سرما و بارون ؟
_کار داشت . خودت که دیدی رفت . زحمت میشد بیاد دنبالم .
حس کردم از پشت در اتاق یه صداهایی میاد . زود ورقی که روی میزش بود و با یه خودکار برداشتم و روش نوشتم : حس میکنم یکی پشت در وایساده داره گوش میده و ورقو رو به بهدخت گرفتم . بهدخت با دستش یهok نشون داد و یواش رفتیم پشت در . یهو درو باز کردیمکه دیدیم بنیامین پرت شد رو زمین . گفت : ای بابا مرض دارین درو اینجور وا میکنین ؟ که یهو گرفت داشته چه غلطی میکرده . یکی زدم به پاش و گفتم : مگه تو نرفتی پایین ؟
_کنجکاویم گل کرده بود برگشتم .
_البته برادر من کنجکاوی که نه فضولیت و باهم هر و هر خندیدیم.
ذهنم : گفتم که این خانوم در عرض ۵ دیقه مث بزمجه میخنده .
تو خفه شو . و حواسم نبودو این حرفو بلند گفتم که یهو بنیامین داد زد : هااان ؟؟؟؟ با کی بودی؟؟؟؟؟؟ چه غلطی کردی ؟؟؟؟ منم که تو فاز نبودم با دادش پریدم بالا و گفتم : چیشد چیشد ؟ زلزله اومد ؟
بهدخت بزور بهم فهموند چی گفتم و هرچی میگفتم با تو نبود تو دلم میخواستم بگم باورش نشد . به بهدخت رسوندم بحثو عوض کنه و گفت : خب نازی داشتی میگفتی دیگه چیشد ؟ که یهو اینم مث بزغاله ساکت شد شرو کرد به گوش دادن . منو بهدختم هر و هر بهش خندیدیم . اینم با چشای از حدقه بیرون زده داش نگامون میکرد .
بلاخره جو ساکت شد و بنیامینم رف . بهدخت اجبار کرد شام رو خونشون بمونم و بعد باهم میریم پیش.مامانم تا قضیه رو بهش بگیم . ( و البته منم یه درس حسابی به دو عزیز نیلوفر و مهیار بدم ) . تازه یادم افتاد گوشیم کوووو؟؟؟؟
_خب چیشده نازنین جووونز . به طرف خانه ما امدی؟
_بریم تو اتاقت تعریف میکنم .
در قهوه ای روبرومو باز کردم و بند کفشا مو باز کردم و از پام دراوردم . یهو مریم جون از اشپزخونه اومد جلوی درو گفت: سلام.نازنین جان خوبی ؟مامانت اینا خوبن ؟
_وااای سلام خاله یکی یکی بپرس . خودم که نه داغون از مامانمم فعلا خبری ندارم .
_ وا چرا عزیزم ؟
_ اخه الان خونه نبودم که .
_خب باشه . معطل نکنید برید تو اتاق بهدخت . باباشم فعلا خونه نیس . چیزی میخورین بیارم ؟
درحالی که به سمت اتاق بهدخت میرفتیم گفتم : نه خاله دستتون درد نکنه زحمت نکشین .
درو باز کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم . داستان رو با کلی بغض و گریه براش تعریف کردم . اخرم پرسیدم : بهدخت .... حالا ..... چه غلطی ... کنم ؟؟؟؟ و شروع کردم به گریه کردن . نشستم روی زمین و سرمو گذاشتم روی زانو هام . بهدخت نشست پیشم و گفت : اخه عشق من چرا به مامانت نمیگی که بعد اینجوری گریه کنی ؟ حالا ام اشکال نداره باهم میریم بهش میگیم .بعدشم چرا شما زنگ.نمیزنی بنیامین بیاد دنبالت تو این سرما و بارون ؟
_کار داشت . خودت که دیدی رفت . زحمت میشد بیاد دنبالم .
حس کردم از پشت در اتاق یه صداهایی میاد . زود ورقی که روی میزش بود و با یه خودکار برداشتم و روش نوشتم : حس میکنم یکی پشت در وایساده داره گوش میده و ورقو رو به بهدخت گرفتم . بهدخت با دستش یهok نشون داد و یواش رفتیم پشت در . یهو درو باز کردیمکه دیدیم بنیامین پرت شد رو زمین . گفت : ای بابا مرض دارین درو اینجور وا میکنین ؟ که یهو گرفت داشته چه غلطی میکرده . یکی زدم به پاش و گفتم : مگه تو نرفتی پایین ؟
_کنجکاویم گل کرده بود برگشتم .
_البته برادر من کنجکاوی که نه فضولیت و باهم هر و هر خندیدیم.
ذهنم : گفتم که این خانوم در عرض ۵ دیقه مث بزمجه میخنده .
تو خفه شو . و حواسم نبودو این حرفو بلند گفتم که یهو بنیامین داد زد : هااان ؟؟؟؟ با کی بودی؟؟؟؟؟؟ چه غلطی کردی ؟؟؟؟ منم که تو فاز نبودم با دادش پریدم بالا و گفتم : چیشد چیشد ؟ زلزله اومد ؟
بهدخت بزور بهم فهموند چی گفتم و هرچی میگفتم با تو نبود تو دلم میخواستم بگم باورش نشد . به بهدخت رسوندم بحثو عوض کنه و گفت : خب نازی داشتی میگفتی دیگه چیشد ؟ که یهو اینم مث بزغاله ساکت شد شرو کرد به گوش دادن . منو بهدختم هر و هر بهش خندیدیم . اینم با چشای از حدقه بیرون زده داش نگامون میکرد .
بلاخره جو ساکت شد و بنیامینم رف . بهدخت اجبار کرد شام رو خونشون بمونم و بعد باهم میریم پیش.مامانم تا قضیه رو بهش بگیم . ( و البته منم یه درس حسابی به دو عزیز نیلوفر و مهیار بدم ) . تازه یادم افتاد گوشیم کوووو؟؟؟؟
۱۱۹.۵k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.