داستانِ احسان
داستانِ احسان
قسمت اول
پسر عمه ام احسان ، از کوچیکی که پدر و مادرشو از دست داد ، با ما زندگی میکنه...
الان 26 سالشه ، خیلی امروزیه ، اونقد که اون به سر و وضعش میرسه من که یه دخترم نمیرسه
زمانی که می خواد بره بیرون چهار ، پنج ساعت فقط مشغول درست کردن موهاشه ، کارای دیگه ش بماند
از خیابون که بر میگرده هزار تا خاطره واسمون تعریف میکنه...
همیشه هم اولین حرفش با این جمله شروع میشه : عمه نبودی ببینی
بعد با حسرت میگه : خدا واقعا خوش سلیقه س؛ چه دخترایی ، همشون شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اونا رو تماشا کنم چقد کیف کردم ، اگه ببینی موها مش کرده، ابروا تیغ زده ، لبا قلوه ای ، مانتو تنگ ، شلوارا...بابا دیگه کی شلوار می پوشه ساپورتا نازک...
وای عمه دارم از حرص میمیرم کاشکی منم دختر بودم
ولی با این وجود هفته ی پیش اومد خواستگاری من
منی که چادریم و با حجاب اما بر خلاف نظر من بابام منو براش عقد کرد
هر چی گفتم بابا من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم ، فایده ای نداشت
گفت بچه ی سالم نعمته، مفت از دستش نمیدم...
منم کوتاه اومدم راستش از احسان خیلی هم خوشم میومد ولی میدونستم زیاد سلیقه ش با من جور نیست
نه اینکه من از این جور کارا و مُدا بدم بیاد نه راستش نمیتونستم عکس العمل مامان و بابامو پیش بینی کنم واسه همین هیچ وقت تلاش نمی کردم متفاوت باشم
ولی روز دوم نامزدیمون گفتم حالا که عقد کردیم حداقل بذار این احسان بیچاره که فکر میکردم تو رو در بایستی منو خواستگاری کرده تا ابد چوب رو دربایستی کردنشو نخوره و یه کم براش متنوع باشم
واسه همین یه سر رفتم آرایشگاه و خودم رو مثل اونایی که احسان ازشون تعریف میکرد در آوردم
بعد از اونجا زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم اونم از خدا خواسته اومد...
ادامه دارد...
قسمت اول
پسر عمه ام احسان ، از کوچیکی که پدر و مادرشو از دست داد ، با ما زندگی میکنه...
الان 26 سالشه ، خیلی امروزیه ، اونقد که اون به سر و وضعش میرسه من که یه دخترم نمیرسه
زمانی که می خواد بره بیرون چهار ، پنج ساعت فقط مشغول درست کردن موهاشه ، کارای دیگه ش بماند
از خیابون که بر میگرده هزار تا خاطره واسمون تعریف میکنه...
همیشه هم اولین حرفش با این جمله شروع میشه : عمه نبودی ببینی
بعد با حسرت میگه : خدا واقعا خوش سلیقه س؛ چه دخترایی ، همشون شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اونا رو تماشا کنم چقد کیف کردم ، اگه ببینی موها مش کرده، ابروا تیغ زده ، لبا قلوه ای ، مانتو تنگ ، شلوارا...بابا دیگه کی شلوار می پوشه ساپورتا نازک...
وای عمه دارم از حرص میمیرم کاشکی منم دختر بودم
ولی با این وجود هفته ی پیش اومد خواستگاری من
منی که چادریم و با حجاب اما بر خلاف نظر من بابام منو براش عقد کرد
هر چی گفتم بابا من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم ، فایده ای نداشت
گفت بچه ی سالم نعمته، مفت از دستش نمیدم...
منم کوتاه اومدم راستش از احسان خیلی هم خوشم میومد ولی میدونستم زیاد سلیقه ش با من جور نیست
نه اینکه من از این جور کارا و مُدا بدم بیاد نه راستش نمیتونستم عکس العمل مامان و بابامو پیش بینی کنم واسه همین هیچ وقت تلاش نمی کردم متفاوت باشم
ولی روز دوم نامزدیمون گفتم حالا که عقد کردیم حداقل بذار این احسان بیچاره که فکر میکردم تو رو در بایستی منو خواستگاری کرده تا ابد چوب رو دربایستی کردنشو نخوره و یه کم براش متنوع باشم
واسه همین یه سر رفتم آرایشگاه و خودم رو مثل اونایی که احسان ازشون تعریف میکرد در آوردم
بعد از اونجا زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم اونم از خدا خواسته اومد...
ادامه دارد...
۳.۰k
۱۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.