که یهو سر درد بدی گرفتم
که یهو سر درد بدی گرفتم
چشمام میسوخت و تار میدید
سرم انقدری درد میکرد که با مشتم بهش میکوبیدم چم شده؟!؟!
همون موقع یه تصویری از یه دختر کوچولو اومد توی ذهنم که داشت میخندید
خیلی خوشگل بود و لبخند قشنگی داشت
ولی اون کیه؟!
با صدای در تصویر محو شد و به خودم اومدم که دیدم تهیونگ وارد اتاق شد
اومد شیشه الکل رو ازم گرفتو گفت:فک کنم بهت گفته بودم که فعلا نباید الکل بخوری تا زمانی که بفهمم دلیل حساسیت قلبت چیه!
یادت که میاد اقای جئون نه؟!
وای خدا حوصله اینو نداشتم دیگه واقعا
با دستام سرمو گرفتمو گفتم:نتونستم...یعنی نشد
گفت: میدونستم
و هوفی کشیدو گفت:من باهاش حرف میزنم تو فعلا باید خودتو برای قرار اماده کنی
و بعد رفت بیرون
اوف خدا سرم درد میکنه
(ویو تهیونگ)
خیلیم متعجب نبودم ولی امتظار نداشتم با ا.ت بد برخورد کنه
ممکن از ۱۰۰۰ نفر ۱۰۰۱ نفر فک کنن جونگکوک یه ادم بی احساسه و همیشه همینطور بوده ولی...فقط من اون ادم شادو شنگولو سره حالو یادمه(لبخند تلخی زد از روی ناراحتی)
حالا کاره خودم سخت تر شد
رفتم سمت اتاق ا.ت و در زدم
کسی جواب نداد که فهمیدم جونگکوک خیلی بیشتر از یه بحث پیش رفته
وارد اتاق شدم و دیدم چندتا خدمتکار دارن کفه اتاقو که غرق در خون بود تمیز میکنن
کارشون تقریبا تموم شده بود با دیدن من تعظیم کردن و از اتاق خارج شدن
رفتم کناره ا.ت نشستم
هی جونگکوک یه روزی خودتو واسه این کارات تا سر حد مرگ سرزنش میکنی
بیهوش بود رنگ و روشم پریده بود
معلوم بود خون زیادی از دست داده
حدودا نیم ساعت بود که کنارش نشسته بودم
حس کردم داره تکون میخوره که
(ویو ا.ت)
پهلوم خیلی درد میکرد
اون عوضی...ازش متنفرم با تمام وجودم!
اروم چشمامو باز کردم که دیدم تهیونگ کنارم نشسته
اون تنها کسی بود که توی این عمارت یا شاید...کل دنیا باهام خوب رفتار میکرد
اون برعکس خیلیا...انسان بود!
با دیدنم لبخند زد منم لبخند زدم و خواستم بشینم که لبخندم از درد محو شد
گفت:نیازی نیست به خودت فشار بیاری
استراحت کن
گفتم:چشم رئیس
گفت:گفتم که وقتی باهم تنهاییم باهام راحت باش
خواستم چیزی بگم که گفت:این یه دستور به حساب میاد و بعدش بهم چشمک زد
که خندم گرفت
گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
گفت:هویییی یکی از افراد نق نقو و فوادارم داره میمیره اون وقت من نرم پیشش به هرحال اگه حرفی داری قبل مرگ بگو گوش میکنم
درحالی که داشتم میخندیدم گفتم:واقعا مرسی از دلداری دادنت
گفت:قربانت...خب دیگه چخبر؟با کوک حرف زدی؟
با شنیدن اسمش شادیم جاشو به عصبانیت داد
گفتم:اسمه اون عوضیو جلو من نیار
گفت:درسته که پسر عمومه ولی حق با توعه یه عوضی به تمام عیارهه
بعد هردو خندیدیم
گفتم:چرا من باید برم پیش سوهو
مگه اون...
ادامه پست بعدی...
چشمام میسوخت و تار میدید
سرم انقدری درد میکرد که با مشتم بهش میکوبیدم چم شده؟!؟!
همون موقع یه تصویری از یه دختر کوچولو اومد توی ذهنم که داشت میخندید
خیلی خوشگل بود و لبخند قشنگی داشت
ولی اون کیه؟!
با صدای در تصویر محو شد و به خودم اومدم که دیدم تهیونگ وارد اتاق شد
اومد شیشه الکل رو ازم گرفتو گفت:فک کنم بهت گفته بودم که فعلا نباید الکل بخوری تا زمانی که بفهمم دلیل حساسیت قلبت چیه!
یادت که میاد اقای جئون نه؟!
وای خدا حوصله اینو نداشتم دیگه واقعا
با دستام سرمو گرفتمو گفتم:نتونستم...یعنی نشد
گفت: میدونستم
و هوفی کشیدو گفت:من باهاش حرف میزنم تو فعلا باید خودتو برای قرار اماده کنی
و بعد رفت بیرون
اوف خدا سرم درد میکنه
(ویو تهیونگ)
خیلیم متعجب نبودم ولی امتظار نداشتم با ا.ت بد برخورد کنه
ممکن از ۱۰۰۰ نفر ۱۰۰۱ نفر فک کنن جونگکوک یه ادم بی احساسه و همیشه همینطور بوده ولی...فقط من اون ادم شادو شنگولو سره حالو یادمه(لبخند تلخی زد از روی ناراحتی)
حالا کاره خودم سخت تر شد
رفتم سمت اتاق ا.ت و در زدم
کسی جواب نداد که فهمیدم جونگکوک خیلی بیشتر از یه بحث پیش رفته
وارد اتاق شدم و دیدم چندتا خدمتکار دارن کفه اتاقو که غرق در خون بود تمیز میکنن
کارشون تقریبا تموم شده بود با دیدن من تعظیم کردن و از اتاق خارج شدن
رفتم کناره ا.ت نشستم
هی جونگکوک یه روزی خودتو واسه این کارات تا سر حد مرگ سرزنش میکنی
بیهوش بود رنگ و روشم پریده بود
معلوم بود خون زیادی از دست داده
حدودا نیم ساعت بود که کنارش نشسته بودم
حس کردم داره تکون میخوره که
(ویو ا.ت)
پهلوم خیلی درد میکرد
اون عوضی...ازش متنفرم با تمام وجودم!
اروم چشمامو باز کردم که دیدم تهیونگ کنارم نشسته
اون تنها کسی بود که توی این عمارت یا شاید...کل دنیا باهام خوب رفتار میکرد
اون برعکس خیلیا...انسان بود!
با دیدنم لبخند زد منم لبخند زدم و خواستم بشینم که لبخندم از درد محو شد
گفت:نیازی نیست به خودت فشار بیاری
استراحت کن
گفتم:چشم رئیس
گفت:گفتم که وقتی باهم تنهاییم باهام راحت باش
خواستم چیزی بگم که گفت:این یه دستور به حساب میاد و بعدش بهم چشمک زد
که خندم گرفت
گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
گفت:هویییی یکی از افراد نق نقو و فوادارم داره میمیره اون وقت من نرم پیشش به هرحال اگه حرفی داری قبل مرگ بگو گوش میکنم
درحالی که داشتم میخندیدم گفتم:واقعا مرسی از دلداری دادنت
گفت:قربانت...خب دیگه چخبر؟با کوک حرف زدی؟
با شنیدن اسمش شادیم جاشو به عصبانیت داد
گفتم:اسمه اون عوضیو جلو من نیار
گفت:درسته که پسر عمومه ولی حق با توعه یه عوضی به تمام عیارهه
بعد هردو خندیدیم
گفتم:چرا من باید برم پیش سوهو
مگه اون...
ادامه پست بعدی...
- ۴.۰k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط