·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part¹¹
به دخترک نزدیک تر شد و یکی از دستانش را پشت کمر دخترک گذاشت،موی دخترک را ارام پشت گوش دخترک،گذاشت و سرش را نزدیک گوش دخترک کرد و گفت«اینجا خونه منه یعنی نمیتونم تو اشپزخونه خونه خودم ساعت⁵صبح بیام برای خوردن آب؟»
دخترک که تعجب کرده بود پسر را هل داد و شروع به دویدن کرد و با بیشترین سرعت ممکن از پله ها بالل می رفت که روی پله ⁷ـم پای راستش پیچ خورد و آهی از درد کشید و روی پله نشست و با صدای بلند گفت«اییی..درد میکنه»
پسر با قدم های اهسته به سمت پله ها رفت و گفت«چی شده»
دخترک با بغض جواب داد«پام پیچ خورد..خیلی اخ درد میکنه»
پسر از پله بالا رفت و به مچ پای دخترک دست زد که دخترک اخی گفت
که پسر گفت«خیلی درد میکنه؟»
دخترک سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد و پلک هایش را به یکدیگر چسباند که احساس کرد از روی زمین بلند شده و پاهایش معلق در هوا هستند
پسر بود!
پسر بود که دخترک را بلند کرده بود
دخترک را روی تخت سفید رنگی که رگه های طلایی داشت،گذاشت و گفت«الان برات می بندمش ولی لوس بازی درنیار آخ آخ نکن»
و باند سفید رنگ را دور مچ ظریف دخترک بست و گفت«بخواب»
و رفت...
⁹صبح
پلک هایش را از یکدیگر فاصله داد که تیله های چشمانش نمایان شد...
بلند شد که با دردی از پایش مواجه شد...
تلو تلو خوران تمام کارهای را انجام داد و با کمک دیوار از پله ها پایین رفت...
با پسر مواجه شد...
و گفت«سلام..امم بابت دیشب ازت ممنونم»
پسر هم گفت«خیلی دست پا چلفتی ای»
و رفت...
دخترک به سمت اشپزخانه رفت
انروز برعکس روز های دیگر که حدود³⁰خدمتکار انجا بودند،هیچکس نبود فقط خودش و پسر انجا بودند...
ماهیتابه مشکی رنگی را از کابینت مشکی رنگ بیرون اورد و تخم مرغ ها را از یخچال بیرون آورد و تخم مرغ هارا در ماهیتابه شکاند و منتظر پخته شدنشان،شد
برنج را که از قبل اماده بود دران کاسه ای سفید رنگ گذاشت و مشغول خوردن شد...
ظرف های غذا را شست و به سمت پسر رفت و گفت«اممم ببخشیدا ولی میتونم بهت بگم اوپا؟»
پسر گفت«...
حیحححح
شرایطای زیبا😂😂😂
لایک⁴
کامنت⁴
فالور¹مثلا خشحال بشم؟:")
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part¹¹
به دخترک نزدیک تر شد و یکی از دستانش را پشت کمر دخترک گذاشت،موی دخترک را ارام پشت گوش دخترک،گذاشت و سرش را نزدیک گوش دخترک کرد و گفت«اینجا خونه منه یعنی نمیتونم تو اشپزخونه خونه خودم ساعت⁵صبح بیام برای خوردن آب؟»
دخترک که تعجب کرده بود پسر را هل داد و شروع به دویدن کرد و با بیشترین سرعت ممکن از پله ها بالل می رفت که روی پله ⁷ـم پای راستش پیچ خورد و آهی از درد کشید و روی پله نشست و با صدای بلند گفت«اییی..درد میکنه»
پسر با قدم های اهسته به سمت پله ها رفت و گفت«چی شده»
دخترک با بغض جواب داد«پام پیچ خورد..خیلی اخ درد میکنه»
پسر از پله بالا رفت و به مچ پای دخترک دست زد که دخترک اخی گفت
که پسر گفت«خیلی درد میکنه؟»
دخترک سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد و پلک هایش را به یکدیگر چسباند که احساس کرد از روی زمین بلند شده و پاهایش معلق در هوا هستند
پسر بود!
پسر بود که دخترک را بلند کرده بود
دخترک را روی تخت سفید رنگی که رگه های طلایی داشت،گذاشت و گفت«الان برات می بندمش ولی لوس بازی درنیار آخ آخ نکن»
و باند سفید رنگ را دور مچ ظریف دخترک بست و گفت«بخواب»
و رفت...
⁹صبح
پلک هایش را از یکدیگر فاصله داد که تیله های چشمانش نمایان شد...
بلند شد که با دردی از پایش مواجه شد...
تلو تلو خوران تمام کارهای را انجام داد و با کمک دیوار از پله ها پایین رفت...
با پسر مواجه شد...
و گفت«سلام..امم بابت دیشب ازت ممنونم»
پسر هم گفت«خیلی دست پا چلفتی ای»
و رفت...
دخترک به سمت اشپزخانه رفت
انروز برعکس روز های دیگر که حدود³⁰خدمتکار انجا بودند،هیچکس نبود فقط خودش و پسر انجا بودند...
ماهیتابه مشکی رنگی را از کابینت مشکی رنگ بیرون اورد و تخم مرغ ها را از یخچال بیرون آورد و تخم مرغ هارا در ماهیتابه شکاند و منتظر پخته شدنشان،شد
برنج را که از قبل اماده بود دران کاسه ای سفید رنگ گذاشت و مشغول خوردن شد...
ظرف های غذا را شست و به سمت پسر رفت و گفت«اممم ببخشیدا ولی میتونم بهت بگم اوپا؟»
پسر گفت«...
حیحححح
شرایطای زیبا😂😂😂
لایک⁴
کامنت⁴
فالور¹مثلا خشحال بشم؟:")
۶.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.