داستانکوتاه

#داستان_کوتاه

آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زار زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید. پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیدهمی‌شد اشاره کرد .

آقای کوینر پرسید : مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟ پسر بچه با هق‌هق شدید تری گفت : چرا .... آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید ؟ پسر بچه هق هق کنان گفت : نه .

آقای کوینر پرسید : نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی ؟ پسر بچه با امیدواری گفت : نه .
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت : پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد...

️داستان: آقای کوپنر و پسر بچه ی درمانده
️کتاب: فیل «داستانک‌های فلسفی»
️نویسنده: #برتولت_برشن
دیدگاه ها (۴)

بردگی یعنی اینکه یک نفر دیگر تصمیم بگیرد تو چقدر وچه اندازه ...

عده ای میگویند دروغ عامل بسیاری از جدایی هاست!اما نه ...این ...

ما درباره ی زندگی هیـچ توهمی نداریم. ما می دانیم که ممکن است...

من نمی دانم که جهان مرا چه می داند؟ من خود را مانند کودکی می...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

پارت : ۲۴

# اسیر _ ارباب PART_ 1 راوی: لرزان و گریان گوشه ای کز کرده ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط