همین الان ساعت شب هست و دقیقا میشه گفت چند دقیقه پی

همین الان ساعت ۲:۰۴ شب هست و دقیقا میشه گفت چند دقیقه پیش پشت پنجره خونمون که سمت خیابون هست سرو صدای یک دختر اومد منو و دوتا خواهرام تو اتاق بودیم و سر و صدای دختره و پسره رو میشنیدیم دختره میگف تروخدا ولم کن و اینا پسره هم دختره رو میزد و سرو صدا میکرد بابام بلند شد حاضر شد رفت پشت خونه جای دختر پسره بعد بابام با پسره بحصشون شد مامانم گریه میکرد میگفت یک کاری با بابام کرده منو دو تا ابجیام ک از خودم بزرگتر بودن حاضر شدیم ابجیم یک چاقو هم ورداشت کرد تو جیب مانتوش منم فقط یک شلوار لی پوشیدم با اون یکی خواهرم هر سه تامون میدویدیم رفتیم پشت خونه انگار دختره غش کرده بود و افتاده بود رو زمین بابام و پسره هم بالا سرش بودن پسره هی دختره رو میزد میگفت ساناز بیدار شد منو دو تا ابجیام مث کیر وایستاده بودم کلا میشه گفت خایه کردیم دوتا ابجیام رفتن پیش دختره اب ریختن رو صورتش بعد از مدتی دختره چشاشو باز کرد داد زد خداااااا پسره هم بغلش کرد دختره گفت منو از پیش این روانی ببرین بابام با کمی صحبت موضوع رو حل کرد پسره دختره رو بلند کرد و داشتن میرفتن سوار ماشین شن منو دو تا خواهرامو و بابام داشتیم میرفتیم صدای محکمی اومد برگشتیم دیدیم دختره افتاد رو زمین پسره و بابام و دوتا ابجیام دختره رو بلند کردن بردن تو ماشین بعد ما هم رفتیم
کلا من اون وسط فقط نگاه میکردم🤣🗿
ولی کلا موضوع دارک شد و فهمیدیم با هم زن و شوهر هستند🙂