فیک رویای هریک از ما پارت۱۰
#رویای_هر_یک_ازما
پارت ۱۰
لینا:واقعا این خیلی بده کلی از آرمی ها ضربه میبینن و نابود میشن
تهیونگ:اره ولی تقصیر ما نیست
هانا:اهوم..درست میگید
هانا:ولی عجب افتخاری نصیب ماشده..داریم با کوک و تهیونگ اعظم کار میکنیم🥹
کوک:*نیشخنده*اها یه چیز یادم رفت لینا تو دستیار من باش و هانا خو دستیار تهیونگ و اینکه بابت کمکتون واقعا ممنونم
تهیونگ:حله ...فقط الان دیر وقته امشب اینجا بمونید
لینا:باشه
ته(منظورم تهیونگ ه):هانا میشه باهام بیا میخوام چند تا اسنادو بهت نشون بدم و با کار آشنات کنم .
هانا:چی..اه..بله
*هانا و ته رفتین*
کوک:لینا بیا اتاقم به لباس راحتی بهت بدم و یکم از اسنادو بهت نشون بدم
لینا:باشه
[ویوی/تهیونگ]
با هانا رفتیم اتاقم و اول کمی نشستیم و حرف زدم بعد متوجه شدم لباس یکم بازه و باهاش راحت نیست و منم یکی از تیشرت های خودمو آوردم و بهش دادم اگه یکم دیگه با اون لباس بازه میبود مطمئن بودم کنترل خودمو از دست میدادم خیلی خوشکل بود
ته:هانا بگیر این تیشرت و شلوارکو بپوش با این اباسا راحت نیستی
هانا:اوه باشه..
تهیونگ:آفرین
هانا:فقط میشه روتون رو اونور کنید نمیخواید که جلوی شما لباسامو دربیارم 😐
ته:مگه میشه؟*با نیش خنده*
هانا:تهیونگگگگگ
ته:ببخشید ببخشید شوخی کردم😂
رومو اون ور کردم و داشتم به کمد نگاه میکردم😂 که متوجه آینه کنارم شدم وقتی بهش نگاه کردم...واییی..چطوری تحمل کنم نمیخواستم فکر بد کنم ولی نمی تونستم ازش چشم بردارم اندامشش باور نکردنی بود ..وای تهیونگ چت شدههه؟پسر روانی شدیی؟ اخ ریدممم تو این زندگیی.. من میخوام مال خودم کنمتتت ولی فعلا نمیشهه ولی بلخره بدستت میارم
هانا:ته ..ته الو چرا کر شدییی
ته:اوه چیشده ..بله
هانا:تموم شدم میتونی نگاه کنی
ته:آوه..اها باشه
(فلش بک)
[ویوی/لینا]
رفتیم به اتاق کوک و کوک یه تیشرت که پنج سایز از خودم زیاد تر بود بهم داد با یه شلوارک😂پوشیدمشون ولی کوک به پاهام خیره شده بود..میدونستم دقیقا به چی فکر میکنه..ولی بی توجه هی کردم😂حق داره حتی خودمم بعضی وقتا عاشق رو.نام میشم
لینا:کوک..زنده ای؟
کوک:ها..آره ببخشید😅
لینا:اشکال نداره
خب تقریبا همه چیزو برام توضیح داد و خیلی خسته شده بدیم و فردا کلی کرا دارم دیر وقت بود و هردو خوابمون میومد که هانا به گوشیم پیام داد ما میخوام بیخوابیم و اینا..
لینا:کوک میگم هردو مون خسته ایم بیا بخوابیم
کوک:باشه..من روی مبل میخوام تو روی تخت
لینا:تخته بزرگه هردومون جا میشیم تا صبح روی این مبله بخوابی دیسک گردن و کمر میگیری
کوک:*لبخند*باش
هردومون رفتیم رو تخت دراز کشیدیم اول پشت مون به هم بود که رومون رو برگردوندیم که کوک گفت....
خمارییی😆😂
پارت ۱۰
لینا:واقعا این خیلی بده کلی از آرمی ها ضربه میبینن و نابود میشن
تهیونگ:اره ولی تقصیر ما نیست
هانا:اهوم..درست میگید
هانا:ولی عجب افتخاری نصیب ماشده..داریم با کوک و تهیونگ اعظم کار میکنیم🥹
کوک:*نیشخنده*اها یه چیز یادم رفت لینا تو دستیار من باش و هانا خو دستیار تهیونگ و اینکه بابت کمکتون واقعا ممنونم
تهیونگ:حله ...فقط الان دیر وقته امشب اینجا بمونید
لینا:باشه
ته(منظورم تهیونگ ه):هانا میشه باهام بیا میخوام چند تا اسنادو بهت نشون بدم و با کار آشنات کنم .
هانا:چی..اه..بله
*هانا و ته رفتین*
کوک:لینا بیا اتاقم به لباس راحتی بهت بدم و یکم از اسنادو بهت نشون بدم
لینا:باشه
[ویوی/تهیونگ]
با هانا رفتیم اتاقم و اول کمی نشستیم و حرف زدم بعد متوجه شدم لباس یکم بازه و باهاش راحت نیست و منم یکی از تیشرت های خودمو آوردم و بهش دادم اگه یکم دیگه با اون لباس بازه میبود مطمئن بودم کنترل خودمو از دست میدادم خیلی خوشکل بود
ته:هانا بگیر این تیشرت و شلوارکو بپوش با این اباسا راحت نیستی
هانا:اوه باشه..
تهیونگ:آفرین
هانا:فقط میشه روتون رو اونور کنید نمیخواید که جلوی شما لباسامو دربیارم 😐
ته:مگه میشه؟*با نیش خنده*
هانا:تهیونگگگگگ
ته:ببخشید ببخشید شوخی کردم😂
رومو اون ور کردم و داشتم به کمد نگاه میکردم😂 که متوجه آینه کنارم شدم وقتی بهش نگاه کردم...واییی..چطوری تحمل کنم نمیخواستم فکر بد کنم ولی نمی تونستم ازش چشم بردارم اندامشش باور نکردنی بود ..وای تهیونگ چت شدههه؟پسر روانی شدیی؟ اخ ریدممم تو این زندگیی.. من میخوام مال خودم کنمتتت ولی فعلا نمیشهه ولی بلخره بدستت میارم
هانا:ته ..ته الو چرا کر شدییی
ته:اوه چیشده ..بله
هانا:تموم شدم میتونی نگاه کنی
ته:آوه..اها باشه
(فلش بک)
[ویوی/لینا]
رفتیم به اتاق کوک و کوک یه تیشرت که پنج سایز از خودم زیاد تر بود بهم داد با یه شلوارک😂پوشیدمشون ولی کوک به پاهام خیره شده بود..میدونستم دقیقا به چی فکر میکنه..ولی بی توجه هی کردم😂حق داره حتی خودمم بعضی وقتا عاشق رو.نام میشم
لینا:کوک..زنده ای؟
کوک:ها..آره ببخشید😅
لینا:اشکال نداره
خب تقریبا همه چیزو برام توضیح داد و خیلی خسته شده بدیم و فردا کلی کرا دارم دیر وقت بود و هردو خوابمون میومد که هانا به گوشیم پیام داد ما میخوام بیخوابیم و اینا..
لینا:کوک میگم هردو مون خسته ایم بیا بخوابیم
کوک:باشه..من روی مبل میخوام تو روی تخت
لینا:تخته بزرگه هردومون جا میشیم تا صبح روی این مبله بخوابی دیسک گردن و کمر میگیری
کوک:*لبخند*باش
هردومون رفتیم رو تخت دراز کشیدیم اول پشت مون به هم بود که رومون رو برگردوندیم که کوک گفت....
خمارییی😆😂
۳.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.