پیش تر هیچ گاه از آذر ننوشته ام.یعنی اگر امروز هم تاریخ ر
پیشتر هیچگاه از آذر ننوشتهام.یعنی اگر امروز هم تاریخ را نمیدیدم،هیچ یادم نبود چنین آدمی توی زندگیام بوده.با آن موهای مشکی کوتاه و چشمهای مشکیِ درشت و لاک مشکی ناخنهاش. رابطهمان،بیشتر مردانه بود تا عاشقانه.حتا دوسه باری هم که توی خانه تنها شدیم،یا داشتیم فیلم میدیدیم،یا بدون دمپایی دستشویی میرفتیم یا آروغهای بلند میزدیم و میخندیدیم.
با این حال،اگر خوب یادم باشد، عاطفیترین لحظه رابطهمان، آن وقتی بود که دزدکی پیچیدیم شمال. سال دوم دبیرستان بودیم. از یک هفته قبل به مامانهایمان گفته بودیم قرار است از مدرسه برویم تولد یکی از بچهها. باباهایمان گفته بودند قبل از نُهِ شب خانه باشیم. شمال که رسیدیم، ظهر شده بود؛ اما سوز برف و بادی که از سمت دریا میآمد، نمیگذاشت روی زمین بنشینیم یا حتا درست بایستیم. آذر، آستینهای پلیورش را کشیده بود روی انگشتهاش و مرتب ها میکرد. کمی که گذشت دیدم خودش را آرام به من که پشتش ایستاده بودم، فشار می دهد. یک لحظه شنیدم که گفت: «خیلی سردمه مرتضا.» روی زیرپیراهنم، یک بافتِ زیپ دار قدیمی پوشیده بودم. لباس را در نیاوردم، اما دستهایم را دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم. مرتب هم سرم را این طرف و آن طرف می چرخاندم که کسی نیاید. گفتم: «گرمت شد؟» یک آروغ مشتی زد و ادامه اش را به «آره» چسباند. نیم ساعت بعد دوباره برگشتیم سمت تهران و نُه نشده، خانه بودیم. آن شب برایش توی نامه نوشتم که وقتی بغلش کردم، تازه فهمیدم او همان کسی است که همیشه میخواستم. گفتم قول میدهم وقتی درسم تمام شد، مامان را راضی کنم که برود خواستگاریاش. قبل از مدرسه، نامه را گذاشتم توی درز دیوار کنار قصابی و فردایش، آجرِ لق همان درز را برداشتم تا جوابش را بخوانم.
برایم نوشته بود که او آدمِ شوهرکردن و این اراجیف نیست. گفته بود آن لحظه، فقط داشته گرم می شده و به صدای دریا گوش می داده. کمی پایینتر نوشته بود هیچ فکر نمیکرده من اینطور آدم بیخود و شُلی باشم و بهتر است همه چیز بینمان تمام شود. بعدها، نامههای زیادی توی آن درز گذاشتم که هیچ کدامش را نخواند.هیچ وقت دیگر هم نتوانستم توی کوچه و خیابان تنها گیرش بیاورم. با این حال،یک بار که داشتم کشیکش را میکشیدم،دیدم که دارد نامهای را توی درزِ دیوار کنار کفاشی جا می دهد. نامه را که خواندم،آستینم را کشیدم روی انگشتهام و ها کردم.برای کسی نوشته بود که دلش میخواهد با او به شمال برود.از آن روز،دیگر به آذر فکر نکردم.یعنی به خودم قول دادم هیچ وقت به خاطرم نیاید،تا امروز که کسی تاریخ را پرسید.
#مرتضی_برزگر
#افسون
با این حال،اگر خوب یادم باشد، عاطفیترین لحظه رابطهمان، آن وقتی بود که دزدکی پیچیدیم شمال. سال دوم دبیرستان بودیم. از یک هفته قبل به مامانهایمان گفته بودیم قرار است از مدرسه برویم تولد یکی از بچهها. باباهایمان گفته بودند قبل از نُهِ شب خانه باشیم. شمال که رسیدیم، ظهر شده بود؛ اما سوز برف و بادی که از سمت دریا میآمد، نمیگذاشت روی زمین بنشینیم یا حتا درست بایستیم. آذر، آستینهای پلیورش را کشیده بود روی انگشتهاش و مرتب ها میکرد. کمی که گذشت دیدم خودش را آرام به من که پشتش ایستاده بودم، فشار می دهد. یک لحظه شنیدم که گفت: «خیلی سردمه مرتضا.» روی زیرپیراهنم، یک بافتِ زیپ دار قدیمی پوشیده بودم. لباس را در نیاوردم، اما دستهایم را دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم. مرتب هم سرم را این طرف و آن طرف می چرخاندم که کسی نیاید. گفتم: «گرمت شد؟» یک آروغ مشتی زد و ادامه اش را به «آره» چسباند. نیم ساعت بعد دوباره برگشتیم سمت تهران و نُه نشده، خانه بودیم. آن شب برایش توی نامه نوشتم که وقتی بغلش کردم، تازه فهمیدم او همان کسی است که همیشه میخواستم. گفتم قول میدهم وقتی درسم تمام شد، مامان را راضی کنم که برود خواستگاریاش. قبل از مدرسه، نامه را گذاشتم توی درز دیوار کنار قصابی و فردایش، آجرِ لق همان درز را برداشتم تا جوابش را بخوانم.
برایم نوشته بود که او آدمِ شوهرکردن و این اراجیف نیست. گفته بود آن لحظه، فقط داشته گرم می شده و به صدای دریا گوش می داده. کمی پایینتر نوشته بود هیچ فکر نمیکرده من اینطور آدم بیخود و شُلی باشم و بهتر است همه چیز بینمان تمام شود. بعدها، نامههای زیادی توی آن درز گذاشتم که هیچ کدامش را نخواند.هیچ وقت دیگر هم نتوانستم توی کوچه و خیابان تنها گیرش بیاورم. با این حال،یک بار که داشتم کشیکش را میکشیدم،دیدم که دارد نامهای را توی درزِ دیوار کنار کفاشی جا می دهد. نامه را که خواندم،آستینم را کشیدم روی انگشتهام و ها کردم.برای کسی نوشته بود که دلش میخواهد با او به شمال برود.از آن روز،دیگر به آذر فکر نکردم.یعنی به خودم قول دادم هیچ وقت به خاطرم نیاید،تا امروز که کسی تاریخ را پرسید.
#مرتضی_برزگر
#افسون
۵.۲k
۰۸ مهر ۱۳۹۹