رمان یادت باشد ۷۰
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد
برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم. اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم : «حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت: «دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. ماموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.» گفتم: «این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم دوست داشتم امسال باهم بریم، اون هم که این طوری شد.» گفت: «اشکال نداره تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.» گفتم: «اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.» لبخندی زد و گفت : «نه عزیزم، این چه حرفیه؟ سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن. با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد: «راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیره!» سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام میدادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود، پرسیدم: «حمید خوبی؟» گفت : «دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده. به هیچ غذایی میل ندارم.» گفتم: «من هم مثل تو خیلی دل تنگم. کاش حرفتو گوش داده بودم، می ذاشتم سر فرصت با....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم. اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم : «حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت: «دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. ماموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.» گفتم: «این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم دوست داشتم امسال باهم بریم، اون هم که این طوری شد.» گفت: «اشکال نداره تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.» گفتم: «اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.» لبخندی زد و گفت : «نه عزیزم، این چه حرفیه؟ سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن. با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد: «راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیره!» سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام میدادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود، پرسیدم: «حمید خوبی؟» گفت : «دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده. به هیچ غذایی میل ندارم.» گفتم: «من هم مثل تو خیلی دل تنگم. کاش حرفتو گوش داده بودم، می ذاشتم سر فرصت با....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۸.۵k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.