رمان یادت باشد ۷۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_دو
شهدا خوبه بریم؟» گفت: «دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه باشیم. گفتم: «حمید! آخر سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.» گفت: «تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تورو از حضرت معصومه گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.» از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم، ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظه ی تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم. یک ساعت مانده به تحویل سال، حوالی ساعت دو بعداز ظهر حرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم. رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم. حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت، غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم. من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم از این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
شهدا خوبه بریم؟» گفت: «دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه باشیم. گفتم: «حمید! آخر سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.» گفت: «تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تورو از حضرت معصومه گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.» از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم، ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظه ی تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم. یک ساعت مانده به تحویل سال، حوالی ساعت دو بعداز ظهر حرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم. رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم. حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت، غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم. من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم از این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۷.۳k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.