بوسه ای در یک شب بارانی
(بوسه ای در یک شب بارانی)
ببین، این باران، شبیه گریهی آسمان نبود؛ این صدای فریاد ابرها بود که میخواستند راز ما را فاش کنند. هر قطرهاش که با شدت به آسفالت میخورد، شبیه یک ضربان قلب سرکش بود که دیگر نمیتوانست سکوت کند. هوا سنگین بود، بوی نم و خاک داغ، بوی انتظارِک سنگینی که ماههاست در سینههایمان جمع شده بود.
تو نزدیک میشدی؛ نه قدم، انگار در حال عبور از یک میدان مین بودی. هر حرکتت، با آن آرامشی که سعی داشتی حفظ کنی، بیشتر شبیه یک طغیان مخفی بود و من؟ من تمام حواسم روی آن برق خیرهکننده در چشمانت قفل شده بود؛ برقی که نه از شادی، بلکه از یک میل ویرانگر برمیخاست. عشقی که میخواست قانون جاذبه را هم به چالش بکشد.🥹
وقتی دستم را گرفتی، انتقال انرژیاش آنقد ناگهانی بود که گویی جریان برق از کف دستم تا مغزم دوید. همان لحظه بود که حس کردم تمام ساختمانهای شهر دارند دور سرمان شروع به چرخش میکنند. صدای جهان برای یک ثانیه قطع شد. فقط صدای نفسهای نامنظم ما باقی ماند.
و بعد... آن لمس.
آن لحظه، لبهای تو روی لبهای من، دیگر بوسه نبود؛ این یک تصاحب بود. انگار داشتیم روح دیگری را از دهان یکدیگر میکشیدیم بیرون تا با خودمان ببریم. گرمای لبانت در تضاد با سرمای خیس قطرات باران که روی شانههایمان مینشست، یک تضاد مقدس و دیوانهوار خلق کرد. مزهی بوسهات شور بود؛ شور اشکهایی که نخورده بودیم، شور تمام حرفهایی که باید میگفتیم و نگفتیم.
این بوسه(مالکیت) را فریاد زد. رسمی بود که فقط ما دو نفر امضا کردیم، در حضور آسمان شاهد. مثل این بود که دو شعلهی سرکش، بالاخره همدیگر را پیدا کرده و در هم ذوب شدهاند، بدون اینکه بترسیم خاکستر شویم. این بوسه، شروع یک وابستگی بود؛ اعتیادی محکم که هیچ نیرویی نمیتوانست آن را از ریشه بکند.
باران تمام شدنی نیست، و ما هم نمیتوانیم از این لحظه دل بکنیم. ما در این تلاطم، هویت جدیدمان را پیدا کردیم و دنیا باید این را میفهمید.... 🥹💕😘🫂💋
Writer:me....
ببین، این باران، شبیه گریهی آسمان نبود؛ این صدای فریاد ابرها بود که میخواستند راز ما را فاش کنند. هر قطرهاش که با شدت به آسفالت میخورد، شبیه یک ضربان قلب سرکش بود که دیگر نمیتوانست سکوت کند. هوا سنگین بود، بوی نم و خاک داغ، بوی انتظارِک سنگینی که ماههاست در سینههایمان جمع شده بود.
تو نزدیک میشدی؛ نه قدم، انگار در حال عبور از یک میدان مین بودی. هر حرکتت، با آن آرامشی که سعی داشتی حفظ کنی، بیشتر شبیه یک طغیان مخفی بود و من؟ من تمام حواسم روی آن برق خیرهکننده در چشمانت قفل شده بود؛ برقی که نه از شادی، بلکه از یک میل ویرانگر برمیخاست. عشقی که میخواست قانون جاذبه را هم به چالش بکشد.🥹
وقتی دستم را گرفتی، انتقال انرژیاش آنقد ناگهانی بود که گویی جریان برق از کف دستم تا مغزم دوید. همان لحظه بود که حس کردم تمام ساختمانهای شهر دارند دور سرمان شروع به چرخش میکنند. صدای جهان برای یک ثانیه قطع شد. فقط صدای نفسهای نامنظم ما باقی ماند.
و بعد... آن لمس.
آن لحظه، لبهای تو روی لبهای من، دیگر بوسه نبود؛ این یک تصاحب بود. انگار داشتیم روح دیگری را از دهان یکدیگر میکشیدیم بیرون تا با خودمان ببریم. گرمای لبانت در تضاد با سرمای خیس قطرات باران که روی شانههایمان مینشست، یک تضاد مقدس و دیوانهوار خلق کرد. مزهی بوسهات شور بود؛ شور اشکهایی که نخورده بودیم، شور تمام حرفهایی که باید میگفتیم و نگفتیم.
این بوسه(مالکیت) را فریاد زد. رسمی بود که فقط ما دو نفر امضا کردیم، در حضور آسمان شاهد. مثل این بود که دو شعلهی سرکش، بالاخره همدیگر را پیدا کرده و در هم ذوب شدهاند، بدون اینکه بترسیم خاکستر شویم. این بوسه، شروع یک وابستگی بود؛ اعتیادی محکم که هیچ نیرویی نمیتوانست آن را از ریشه بکند.
باران تمام شدنی نیست، و ما هم نمیتوانیم از این لحظه دل بکنیم. ما در این تلاطم، هویت جدیدمان را پیدا کردیم و دنیا باید این را میفهمید.... 🥹💕😘🫂💋
Writer:me....
- ۱۴۲
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط