یک روزهایی می آیند
یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند...
هیچ کس نمی تواند برای معشوقۀ از دست رفته یمان،
شناسنامۀ المثنی گم شده یمان توی سفر،
حقوق دو ماه عقب افتاده مان،
استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد،
دندان های خراب عصب کشی نشده،
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه
آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند...
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم،
از اینکه امروز، گل های شمعدانی گل داده اند،
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان،
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجۀ شیرینش،
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف میآید،
دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی،
هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی،
چشم هایمان می خندند...
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد!
---
«الهه سادات موسوی»
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند...
هیچ کس نمی تواند برای معشوقۀ از دست رفته یمان،
شناسنامۀ المثنی گم شده یمان توی سفر،
حقوق دو ماه عقب افتاده مان،
استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد،
دندان های خراب عصب کشی نشده،
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه
آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند...
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم،
از اینکه امروز، گل های شمعدانی گل داده اند،
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان،
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجۀ شیرینش،
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف میآید،
دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی،
هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی،
چشم هایمان می خندند...
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد!
---
«الهه سادات موسوی»
۱.۷k
۰۸ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.