وریا امین
"وریا امین" با نام کامل "وریا امین اسماعیل" شاعر کُرد، زادەی سال ۱۹۷۲ میلادی در سلیمانیه مرکز اقلیم کُردستان و از سال ۲۰۰۱ تاکنون، ساکن شهر واستاراس سوئد است.
(۱۱)
برایت باد را، از وزش باز میدارم و
برایت خورشید را، پایین میآورم و
دریای را در حیاط میگذارم و
ماه را داخل پنجره زندانی میکنم،
اینها حرفهای قلبمه سلمبهی شاعرهاست!
تو بمان،
من برایت میمیرم.
(۱۲)
آمدم، کنارت نشستم،
من دلم تنگ بود
و تو، قبرت.
(۱۳)
به وقت خشم، زیباتر میشوی،
شبیه کودکی که به او میگویند:
-- "زشت شو، زشت شو"
(۱۴)
بیا تا مثلی کوردی، بیاموزمت،
برای نمونه:
نان برای نانوا و تو هم برای من.
(۱۵)
باید سراغ دکترم بروم،
او به من نگفته است،
که قرصهایم را کی بخورم،
پیش از دیدن تو یا بعدش!.
(۱۶)
تمام روز را
به امید شنیدن کوچکترین خبری از تو
به همهی اخبار گوش میدهم.
(۱۷)
انسانها تنهایمان خواهند گذاشت.
زیرا گاهی،
رفتن آسانتر از ماندن خواهد بود.
(۱۸)
آدم بە آدم میرسد،
اما ما
دیگر دو کوە شدهایم!.
(۱۹)
گفتم: هرگاه که تو را ملاقات میکنم
ماشینم را جا میگذارم و پیاده به خانه بر میگردم.
گفت: چرا؟
گفتم: چونکه رانندگی در حالت مستی ممنوع است!.
(۲۰)
گاهی کافیست
کسی را داشته باشی،
که دورادور، به یاد تو قهوهای بنوشد.
(۲۱)
دنیا چنین است،
مردها خون میریزند و
زنها چشمهایشان را.
(۲۲)
برخی با بودنشان و
عدەای با نبودنشان
نابودمان میکنند.
(۲۳)
پاییز
بهاریست
که تو به آن پا نگذاشتهای...
(۲۴)
گفت:
فردا خواهم آمد.
خدایا!
چند سال دیگر،
فرداست؟!
(۲۵)
امروز صبح
فراموشم شد تو را یاد کنم،
گویی که چای صبحام را نخورده باشم
سردرد گرفتهام.
(۱۱)
برایت باد را، از وزش باز میدارم و
برایت خورشید را، پایین میآورم و
دریای را در حیاط میگذارم و
ماه را داخل پنجره زندانی میکنم،
اینها حرفهای قلبمه سلمبهی شاعرهاست!
تو بمان،
من برایت میمیرم.
(۱۲)
آمدم، کنارت نشستم،
من دلم تنگ بود
و تو، قبرت.
(۱۳)
به وقت خشم، زیباتر میشوی،
شبیه کودکی که به او میگویند:
-- "زشت شو، زشت شو"
(۱۴)
بیا تا مثلی کوردی، بیاموزمت،
برای نمونه:
نان برای نانوا و تو هم برای من.
(۱۵)
باید سراغ دکترم بروم،
او به من نگفته است،
که قرصهایم را کی بخورم،
پیش از دیدن تو یا بعدش!.
(۱۶)
تمام روز را
به امید شنیدن کوچکترین خبری از تو
به همهی اخبار گوش میدهم.
(۱۷)
انسانها تنهایمان خواهند گذاشت.
زیرا گاهی،
رفتن آسانتر از ماندن خواهد بود.
(۱۸)
آدم بە آدم میرسد،
اما ما
دیگر دو کوە شدهایم!.
(۱۹)
گفتم: هرگاه که تو را ملاقات میکنم
ماشینم را جا میگذارم و پیاده به خانه بر میگردم.
گفت: چرا؟
گفتم: چونکه رانندگی در حالت مستی ممنوع است!.
(۲۰)
گاهی کافیست
کسی را داشته باشی،
که دورادور، به یاد تو قهوهای بنوشد.
(۲۱)
دنیا چنین است،
مردها خون میریزند و
زنها چشمهایشان را.
(۲۲)
برخی با بودنشان و
عدەای با نبودنشان
نابودمان میکنند.
(۲۳)
پاییز
بهاریست
که تو به آن پا نگذاشتهای...
(۲۴)
گفت:
فردا خواهم آمد.
خدایا!
چند سال دیگر،
فرداست؟!
(۲۵)
امروز صبح
فراموشم شد تو را یاد کنم،
گویی که چای صبحام را نخورده باشم
سردرد گرفتهام.
۱.۶k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.