پارت اول
#پارت_اول
من رها صادقی ۱۸سالمه مامانم به خاطر یه تهمت الان گوشه ی زندانه همه میگن اون خانوم بهمنی رو کشته ولی من باور نمیکنم مامان من فقط بعضی اوقات برای تمیز کردن خونه ی اونا اونجا میفرت ولی الان بهش اتهام قاتل بودن زدن نمیدونم چیکار کنم پدرمم وقتی ۱۵سالم بود از دست دادم از آدم هایی که تو دادگاه بودن شنیدم خانوم بهمنی ۲تا پسر داشته که اسم پسر بزرگش طاهاست و خیلی مامانشو دوست داشته و حاظر نیست رضایت بده
هرجور شده آدرس خونه ی بهمنی رو از دادگاه گرفتم رفتم سمت خونشون زنگ درو زدم یه مرد مسنی امد درو باز کرد و گفت
پیر مرد:بفرمایید
رها:خونه ی آقای بهمنی
پیر مرد:بله بفرمایید
رها:ببخشید آقای بهمنی خونه هستن میتونم ببینمشون
پیرمرد:بله خونه هستن ولی باید منتظر بمونی تا از حموم در بیان
رها:منو به داخل هدایت کرد خونه ی خیلی خوبی بود روی مبل نشستم و بعد ده مین صدای یه پسر میومد که از بالای پله ها میگفت عمو حشمت کی بود
عموحشمت: یه دختر خانومی هستن گفتن با شما کار دارن
تا پیر مرد ایتو گفت طاها سریع از پله ها امد پایین و گفت
طاها:شما؟؟؟
رها:من رها صادقی هستم دختر
حرفمو قطع کرد و گفت
طاها:گمشو بیرون
رها:خواهش میکنم گوش کن
طاها: گفتم گمشو
رها: یه دقیقه گوش کن ببین مامان من بیگناهه بیا رضایت بده خواهش میکنم من بدون مامانم نمیتونم خیلی تنها میشم(گریه)
طاها : ...
من رها صادقی ۱۸سالمه مامانم به خاطر یه تهمت الان گوشه ی زندانه همه میگن اون خانوم بهمنی رو کشته ولی من باور نمیکنم مامان من فقط بعضی اوقات برای تمیز کردن خونه ی اونا اونجا میفرت ولی الان بهش اتهام قاتل بودن زدن نمیدونم چیکار کنم پدرمم وقتی ۱۵سالم بود از دست دادم از آدم هایی که تو دادگاه بودن شنیدم خانوم بهمنی ۲تا پسر داشته که اسم پسر بزرگش طاهاست و خیلی مامانشو دوست داشته و حاظر نیست رضایت بده
هرجور شده آدرس خونه ی بهمنی رو از دادگاه گرفتم رفتم سمت خونشون زنگ درو زدم یه مرد مسنی امد درو باز کرد و گفت
پیر مرد:بفرمایید
رها:خونه ی آقای بهمنی
پیر مرد:بله بفرمایید
رها:ببخشید آقای بهمنی خونه هستن میتونم ببینمشون
پیرمرد:بله خونه هستن ولی باید منتظر بمونی تا از حموم در بیان
رها:منو به داخل هدایت کرد خونه ی خیلی خوبی بود روی مبل نشستم و بعد ده مین صدای یه پسر میومد که از بالای پله ها میگفت عمو حشمت کی بود
عموحشمت: یه دختر خانومی هستن گفتن با شما کار دارن
تا پیر مرد ایتو گفت طاها سریع از پله ها امد پایین و گفت
طاها:شما؟؟؟
رها:من رها صادقی هستم دختر
حرفمو قطع کرد و گفت
طاها:گمشو بیرون
رها:خواهش میکنم گوش کن
طاها: گفتم گمشو
رها: یه دقیقه گوش کن ببین مامان من بیگناهه بیا رضایت بده خواهش میکنم من بدون مامانم نمیتونم خیلی تنها میشم(گریه)
طاها : ...
۲۰.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.