پارت سوم
#پارت_سوم
طاها:شرطم اینکه این خانوم کوچولو با من ازدواج کنه
رها:چیییییی
رهام:کارد نیزدی خونم در نمیومد و گفتم قبول نمیکنیم
طاها: میل خودتونه هرجور راحتین
رها: نه قبول میکنیم بعد رو به رهام گفتم داداش من بدون مامان یه روزم نمیتونم تحمل کنم خودت که میدونی
رهام:رها میفهمی چی میگی میخای با یه آدم لاشی ازدواج کنی
رها:آره
طاها: پس حله فردا صبح میام بریم محضر
رها:باشه و رفتیم خونه این آینده ای نبود که من میخاستم کل امیدم به آیندم بود که اونم نابود شد زنگ زدم به ملیکا دوستم و همه چیز رو براش تعریف کردم
مکالمه ی رها و ملیکا:
ملیکا:دختر میفهمی چیکار میکنی؟
رها:ملیکا چاره ی دیگه ای ندارم میشه فردا باهام بیای محضر
ملیکا:چی رها تو جدی
رها:ملیکا لطفا من به جز تو کسیو ندارم رهام که صد در صد نمیاد چون مخالف بود(بغض)
ملیکا: باشه قربونت بشم گریه نکن فردا میام دنبالت حالا برو دوساعت بخواب سرحال بشی
رها: باش خدافظ
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دیدیم ملیکاست جواب دادم گفتم الان حاظر میشم میام رفتم دست و صورتمو شستم و بعد یه لباس لش مشکی پوشیدم و رفتم پایین ملیکا تو ماشین بود
ملیکا:می مردی امروز یکم آرایش کنی
رها:اذیت نکن بریم
ملیکا:باشه سوار شو
رها:بعد یک ساعت رسیدیم که دیدم طاها امده که ملیکا به بازوم زد و گفت چه جذابه
رها:کاش از این جذابیتش یکم به عقل و شعورش میرفت
ملیکا:موافقم
رها:بعد طاها امد سمت ما دستشو دور کمرم حلقه کرد و ...
لایک ❤کامنت✉فراموش نشه😘😘😍😍
طاها:شرطم اینکه این خانوم کوچولو با من ازدواج کنه
رها:چیییییی
رهام:کارد نیزدی خونم در نمیومد و گفتم قبول نمیکنیم
طاها: میل خودتونه هرجور راحتین
رها: نه قبول میکنیم بعد رو به رهام گفتم داداش من بدون مامان یه روزم نمیتونم تحمل کنم خودت که میدونی
رهام:رها میفهمی چی میگی میخای با یه آدم لاشی ازدواج کنی
رها:آره
طاها: پس حله فردا صبح میام بریم محضر
رها:باشه و رفتیم خونه این آینده ای نبود که من میخاستم کل امیدم به آیندم بود که اونم نابود شد زنگ زدم به ملیکا دوستم و همه چیز رو براش تعریف کردم
مکالمه ی رها و ملیکا:
ملیکا:دختر میفهمی چیکار میکنی؟
رها:ملیکا چاره ی دیگه ای ندارم میشه فردا باهام بیای محضر
ملیکا:چی رها تو جدی
رها:ملیکا لطفا من به جز تو کسیو ندارم رهام که صد در صد نمیاد چون مخالف بود(بغض)
ملیکا: باشه قربونت بشم گریه نکن فردا میام دنبالت حالا برو دوساعت بخواب سرحال بشی
رها: باش خدافظ
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دیدیم ملیکاست جواب دادم گفتم الان حاظر میشم میام رفتم دست و صورتمو شستم و بعد یه لباس لش مشکی پوشیدم و رفتم پایین ملیکا تو ماشین بود
ملیکا:می مردی امروز یکم آرایش کنی
رها:اذیت نکن بریم
ملیکا:باشه سوار شو
رها:بعد یک ساعت رسیدیم که دیدم طاها امده که ملیکا به بازوم زد و گفت چه جذابه
رها:کاش از این جذابیتش یکم به عقل و شعورش میرفت
ملیکا:موافقم
رها:بعد طاها امد سمت ما دستشو دور کمرم حلقه کرد و ...
لایک ❤کامنت✉فراموش نشه😘😘😍😍
۱۷.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.