*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت اول^
دکتر: خب دخترم حالا ک چشماتو بستی فرض کن تو یه بیابونی داری رد میشی...خب؟ حالا یه در جلوت میبینی...
بازش کن،،چی میبینی؟
یونگ سو: تو یه اتاقم داره بیرون بارون میاد و رعد و برق میزنه،، یه پسر هم سن و سال خودم پشتش به منه..
دکتر: خب برو ببین کیه؛
یونگ سو: خودش روشو برگردوند نمیشناسمش،،قیافش مظلومه... داره سلام میکنه بهم،، ولی صورتش...
همینطور ک عرق از رو صورت یونگ سو میریخت دکتر گفت: صورتش چی؟
یونگ سو: آقای دکتر چرا اینجوریه صورتش،صورتش...
داستان از اون موقعی شروع شد ک...
#یونگ_سو
سوار تاکسی شدم داشتم میرفتم به سمت محل کارم..
من یه کاراگاهم تازه دوماهه وارد این کار شدم،،شغلم و خیلی دوست دارم همیشه دنبال ماجراجویی ام و هستم و خواهم بود..
همینجور تو ذهنم داشتم دوباره برا خودم شغلم و تحلیل میکردم ک یهو راننده تاکسی بی هیچ حرفی زد زیر خنده:/
خیلی میخندید و طوری میخندید ک اصلا نمی شد همراهش بخندی مضحک بود، زد کنار ماشین و همینجور داشت میخندید...
خواستم بپرسم ازش ولی هرچی میگفتم جوابی نمی داد دیگ نمی دونستم چیکار کنم ک یدفه...
یدفه دیدم صدای خنده از بیرون هم میاد
رفتم بیرون و دیدم همه مردم شهر دارن دقیقاا مثل راننده تاکسی میخندن،،
_مسخرس این دیگ چیه:/
تا چند ثانیه داشتن بی مقدمه مث دیوونه ها میخندیدن ک یهو همشون خنده های مضحکشون تموم شد و برگشتن به کاری ک داشتن میکردن..
رفتم داخل تاکسی و از راننده پرسیدم
_آجوشی چرا داشتی الان میخندیدی؟؟
راننده: من انقد بدبختی دارم ک نخندم آیگووو اگ یروزی خندیدم بدون روز مرگمه:/
تا محل کارم داشتم با این موضوع کلنجار میرفتم...
وقتی به محل کارم رسیدم بی وقفه رفتم پیش میچا(مین سو) و ازش پرسیدم:
_میچا!!
اونی میچا!!
میچا:هوم؟ چیه؟ صدابار من بهت نگفتم منو اونی صدا نکن بابا فوقش هفت ماه ازت بزرگترم چراا آخه؟حس پیری بم دست میده اینو میگی:/
یونگ سو: اولن اونی و به نشانه احترام میگم دومن ولش فعلا بگو ببینم امروز ندیدی همه مردم بخندن؟
میچا: نه چطور؟
یونگ سو: تو راه ک بودم چند ثانیه همه مردم به طرز مضحکی میخندیدن€_€
میچا: خواب دیدی خیره من برم اینارو چاپ کنم بیام://
یدفه مین کی اومد کنارم و زد پشتم و گف: نونا از کی تاحالا خوابای باحال میبینی؟؟
یونگ سو: باز بمن گف نونا داداش ما باهم دوماه بیشتر فاصله سنی نداریماااا حالا هی تو بگو...
میچا کنار دستگاه چاپگر داد میزنه: اذیت میکنی اذیت میشی یاع یاع^_^
یه چش غره بهش میرم و سرم و برمیگردونم طرف مین کی و بش میگم: خدایی توهم ندیدی کسی بخنده؟
مین کی،،راس میگی دیگ؟؟
مین کی: وا نونا دروغم کجا بود...
*_*_*_*_*
نظر بدین دوستان اگ نظر ندین پارت بعدی ونمیذارم:/
و اینک بگین شخصیتای رمان عکسشونو بذارم یا نه...
^پارت اول^
دکتر: خب دخترم حالا ک چشماتو بستی فرض کن تو یه بیابونی داری رد میشی...خب؟ حالا یه در جلوت میبینی...
بازش کن،،چی میبینی؟
یونگ سو: تو یه اتاقم داره بیرون بارون میاد و رعد و برق میزنه،، یه پسر هم سن و سال خودم پشتش به منه..
دکتر: خب برو ببین کیه؛
یونگ سو: خودش روشو برگردوند نمیشناسمش،،قیافش مظلومه... داره سلام میکنه بهم،، ولی صورتش...
همینطور ک عرق از رو صورت یونگ سو میریخت دکتر گفت: صورتش چی؟
یونگ سو: آقای دکتر چرا اینجوریه صورتش،صورتش...
داستان از اون موقعی شروع شد ک...
#یونگ_سو
سوار تاکسی شدم داشتم میرفتم به سمت محل کارم..
من یه کاراگاهم تازه دوماهه وارد این کار شدم،،شغلم و خیلی دوست دارم همیشه دنبال ماجراجویی ام و هستم و خواهم بود..
همینجور تو ذهنم داشتم دوباره برا خودم شغلم و تحلیل میکردم ک یهو راننده تاکسی بی هیچ حرفی زد زیر خنده:/
خیلی میخندید و طوری میخندید ک اصلا نمی شد همراهش بخندی مضحک بود، زد کنار ماشین و همینجور داشت میخندید...
خواستم بپرسم ازش ولی هرچی میگفتم جوابی نمی داد دیگ نمی دونستم چیکار کنم ک یدفه...
یدفه دیدم صدای خنده از بیرون هم میاد
رفتم بیرون و دیدم همه مردم شهر دارن دقیقاا مثل راننده تاکسی میخندن،،
_مسخرس این دیگ چیه:/
تا چند ثانیه داشتن بی مقدمه مث دیوونه ها میخندیدن ک یهو همشون خنده های مضحکشون تموم شد و برگشتن به کاری ک داشتن میکردن..
رفتم داخل تاکسی و از راننده پرسیدم
_آجوشی چرا داشتی الان میخندیدی؟؟
راننده: من انقد بدبختی دارم ک نخندم آیگووو اگ یروزی خندیدم بدون روز مرگمه:/
تا محل کارم داشتم با این موضوع کلنجار میرفتم...
وقتی به محل کارم رسیدم بی وقفه رفتم پیش میچا(مین سو) و ازش پرسیدم:
_میچا!!
اونی میچا!!
میچا:هوم؟ چیه؟ صدابار من بهت نگفتم منو اونی صدا نکن بابا فوقش هفت ماه ازت بزرگترم چراا آخه؟حس پیری بم دست میده اینو میگی:/
یونگ سو: اولن اونی و به نشانه احترام میگم دومن ولش فعلا بگو ببینم امروز ندیدی همه مردم بخندن؟
میچا: نه چطور؟
یونگ سو: تو راه ک بودم چند ثانیه همه مردم به طرز مضحکی میخندیدن€_€
میچا: خواب دیدی خیره من برم اینارو چاپ کنم بیام://
یدفه مین کی اومد کنارم و زد پشتم و گف: نونا از کی تاحالا خوابای باحال میبینی؟؟
یونگ سو: باز بمن گف نونا داداش ما باهم دوماه بیشتر فاصله سنی نداریماااا حالا هی تو بگو...
میچا کنار دستگاه چاپگر داد میزنه: اذیت میکنی اذیت میشی یاع یاع^_^
یه چش غره بهش میرم و سرم و برمیگردونم طرف مین کی و بش میگم: خدایی توهم ندیدی کسی بخنده؟
مین کی،،راس میگی دیگ؟؟
مین کی: وا نونا دروغم کجا بود...
*_*_*_*_*
نظر بدین دوستان اگ نظر ندین پارت بعدی ونمیذارم:/
و اینک بگین شخصیتای رمان عکسشونو بذارم یا نه...
۱۲.۰k
۳۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.