پشیمونی
پشیمونی..
پارت. ۲۱
ویو همچنان نویسنده..
جنا: خب..بپرس
جیمین: اولین بار که آدم کشتی چه حسی داشتی؟!
جمع دوباره برای بار سوم به سکوت رفت..
البته صدای بقیه افراد به گوش میرسید.
زن جیمین و تهیونگ نگاهی آروم به جونگکوک و جنا انداختن..
خیلی سطحی ولی پر از حرف..
اونا از بقیه درمورد جنا و جونگ کوک شنیده بودن..
جونگ کوک نگاهش روی جنا بود..
واقعا دست داشت بدونه..جنا چه حسی داشت..
جونگهی که اخم کرده بود..و معلوم بود..از سوال خوشش نیومده..به جیمین و بعد به جنا زل زد..
نمیتونست در این مورد خواهرش رو فراری بده..
جنا آروم شروع کرد..
جنا: حدودا هیجده یا نوزده سالم بود...شب بود و داشتم از یه کوچه تاریک رد میشدم..(وسط حرفش خنده ای کرد) البته بگم اگه به حرف جونگهی گوش میکردم و باهاش میرفتم خونه شاید الان به جای یه قاتل یه شرکت دار ساده بودم...
جونگ کوک..کمی ناراحت شد..اون همیشه به جنا میگفت قاتل..درصورتی که جنا فقط افراد بیکفایت و دردسر ساز رو ادب میکرد.
جنا ادامه داد..
جنا: یه پسره اومد سمتم...اول اهمیت ندادم..هی رفتم اونور..هی رفتم اونور تر..اما نزدیک میشد..فهمیدم یکی از دشمنامونه.. تند تر رفتم که اومد سمتم و میخواست منو با خودش به ناکجا آباد ببره که..منم حرکت هایی که بلد بودم..رو ورش پیاده کردم..اول خواستم فرار کنم دیدم بلند شده و داره دنبالم میاد...یه شیشه دیدم..اول نمیخواستم..ولی بعدش..تصمیم رو گرفتم...نزدیکم که اومد..شیشه رو کبوندم به سرش..از حرص و عصبی بودنم..شروع کردم..هرچی اونجا بود رو زدم به سرش و فرار کردم..
اولش که عصبانی بودم حس نکردم..اما بعدش...دنیا رو سرم میچرخید.. تابستون بود..هوا گرم بود..ولی من داشتم یخ میزدم.
خب..برای اولین بار..وحشتناک بود...
بعد با بغض خنده ای کرد و لب زد..
جنا: بعد از اون.. تا مدت ها عین بچه ها تو بغل جونگهی میخوابیدم..به خاطر کابوس هام...
جونگکوک...دردی رو حس کرد که از جنا بهش منتقل شده بود...دردی که انگار اون تو خودش جمع کرده بود..و حالا بیرون فرستاده بود..
کوک:...حتما خیلی سخت بوده..
جونگهی نگاهش رو فقط به جونگ کوک داد و پوزخندی زد..
جونگ کوک متوجه شد ولی سعی کرد بی تفاوت باشه و شدت شرمی رو که اون لحظه حس میکرد رو پنهان کنه.
جنا: یکم..ولی بعدش عادت کردم و الان..دیگه کارمه..
جمع خواست دوباره صحبت دیگه ای رو شروع کنه که تلفن جنا زنگ خورد..
دختر از جمع عذرخواهی کرد و کمی فاصله گرفت..
جیمین چشمکی به جمع زد..
جنا بعد از چند دقیقه برگشت..
جنا: من باید برم.
جیمین: کجا..
جنا: نگران نباشین..همین نزدیکیه پیاده میرم و میام..
جنا سریع از سالن خارج شد..
بیخبر از این که همه چی نقشه ی...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشه..
بای
پارت. ۲۱
ویو همچنان نویسنده..
جنا: خب..بپرس
جیمین: اولین بار که آدم کشتی چه حسی داشتی؟!
جمع دوباره برای بار سوم به سکوت رفت..
البته صدای بقیه افراد به گوش میرسید.
زن جیمین و تهیونگ نگاهی آروم به جونگکوک و جنا انداختن..
خیلی سطحی ولی پر از حرف..
اونا از بقیه درمورد جنا و جونگ کوک شنیده بودن..
جونگ کوک نگاهش روی جنا بود..
واقعا دست داشت بدونه..جنا چه حسی داشت..
جونگهی که اخم کرده بود..و معلوم بود..از سوال خوشش نیومده..به جیمین و بعد به جنا زل زد..
نمیتونست در این مورد خواهرش رو فراری بده..
جنا آروم شروع کرد..
جنا: حدودا هیجده یا نوزده سالم بود...شب بود و داشتم از یه کوچه تاریک رد میشدم..(وسط حرفش خنده ای کرد) البته بگم اگه به حرف جونگهی گوش میکردم و باهاش میرفتم خونه شاید الان به جای یه قاتل یه شرکت دار ساده بودم...
جونگ کوک..کمی ناراحت شد..اون همیشه به جنا میگفت قاتل..درصورتی که جنا فقط افراد بیکفایت و دردسر ساز رو ادب میکرد.
جنا ادامه داد..
جنا: یه پسره اومد سمتم...اول اهمیت ندادم..هی رفتم اونور..هی رفتم اونور تر..اما نزدیک میشد..فهمیدم یکی از دشمنامونه.. تند تر رفتم که اومد سمتم و میخواست منو با خودش به ناکجا آباد ببره که..منم حرکت هایی که بلد بودم..رو ورش پیاده کردم..اول خواستم فرار کنم دیدم بلند شده و داره دنبالم میاد...یه شیشه دیدم..اول نمیخواستم..ولی بعدش..تصمیم رو گرفتم...نزدیکم که اومد..شیشه رو کبوندم به سرش..از حرص و عصبی بودنم..شروع کردم..هرچی اونجا بود رو زدم به سرش و فرار کردم..
اولش که عصبانی بودم حس نکردم..اما بعدش...دنیا رو سرم میچرخید.. تابستون بود..هوا گرم بود..ولی من داشتم یخ میزدم.
خب..برای اولین بار..وحشتناک بود...
بعد با بغض خنده ای کرد و لب زد..
جنا: بعد از اون.. تا مدت ها عین بچه ها تو بغل جونگهی میخوابیدم..به خاطر کابوس هام...
جونگکوک...دردی رو حس کرد که از جنا بهش منتقل شده بود...دردی که انگار اون تو خودش جمع کرده بود..و حالا بیرون فرستاده بود..
کوک:...حتما خیلی سخت بوده..
جونگهی نگاهش رو فقط به جونگ کوک داد و پوزخندی زد..
جونگ کوک متوجه شد ولی سعی کرد بی تفاوت باشه و شدت شرمی رو که اون لحظه حس میکرد رو پنهان کنه.
جنا: یکم..ولی بعدش عادت کردم و الان..دیگه کارمه..
جمع خواست دوباره صحبت دیگه ای رو شروع کنه که تلفن جنا زنگ خورد..
دختر از جمع عذرخواهی کرد و کمی فاصله گرفت..
جیمین چشمکی به جمع زد..
جنا بعد از چند دقیقه برگشت..
جنا: من باید برم.
جیمین: کجا..
جنا: نگران نباشین..همین نزدیکیه پیاده میرم و میام..
جنا سریع از سالن خارج شد..
بیخبر از این که همه چی نقشه ی...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشه..
بای
- ۱۲.۶k
- ۲۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط