PART42
تماس هنوز قطع نشده بود.
هیچکدوم حرفی نمیزدن؛ فقط گاهی صدای نفس، گاهی یه نالهی خفه، گاهی اسمهایی که از لای لبای نیمهباز بیرون میریخت.
رایا پتو رو دور خودش پیچیده بود، اما باز هم سردش بود. نه از سرمای هوا… از نداشتن جونگکوک کنار خودش.
چشمهاش کمکم گرم شدن. نفسهاش آرومتر شدن.
و قبل از اینکه بتونه حتی آخرین حرف رو بزنه، خواب بردش…
جونگکوک در خواب زمزمه کرد:
«تو تنها طعمی هستی که گناه داره ولی نمیخوام توبه کنم.»
رایا توی خواب بود.
هنوز گوشی توی دستش بود. تماس قطع نشده بود.
و اونطرف خط… جونگکوک هم چشمهاشو بسته بود.
نفس میکشید، لبهاش نیمهباز بودن، و توی دلش، داشت با صدای خفه میگفت:
«یه روزی، وقتی کنارم بخوابی… فرق خواب و واقعیتو یادت میره.»
هیچکدوم حرفی نمیزدن؛ فقط گاهی صدای نفس، گاهی یه نالهی خفه، گاهی اسمهایی که از لای لبای نیمهباز بیرون میریخت.
رایا پتو رو دور خودش پیچیده بود، اما باز هم سردش بود. نه از سرمای هوا… از نداشتن جونگکوک کنار خودش.
چشمهاش کمکم گرم شدن. نفسهاش آرومتر شدن.
و قبل از اینکه بتونه حتی آخرین حرف رو بزنه، خواب بردش…
جونگکوک در خواب زمزمه کرد:
«تو تنها طعمی هستی که گناه داره ولی نمیخوام توبه کنم.»
رایا توی خواب بود.
هنوز گوشی توی دستش بود. تماس قطع نشده بود.
و اونطرف خط… جونگکوک هم چشمهاشو بسته بود.
نفس میکشید، لبهاش نیمهباز بودن، و توی دلش، داشت با صدای خفه میگفت:
«یه روزی، وقتی کنارم بخوابی… فرق خواب و واقعیتو یادت میره.»
- ۲.۶k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط