دلنوشته های من

🍒🌱دیشب خواب تورا دیدم... مثل هیولا شده بودی از همان ها که توی فیلمها هست. ازهمانها که چشمهاشان سیاه می شود. دستهای مرا محکم گرفته بودی، داد می زدم :مامان ، مامان ، حیاطمان پر از شیطان هست . حتی یکیشان توی جلد خودم رفته بود، چون تا سمت گلها می رفتم ، همه شان خشک می شدند. حیاطمان تاریک شده،
مامان خیلی صدایت کردم ،
توی حیاط.... انگار صدایم به تو نرسیده ، وقتی داخل اتاق آمدم ، خواب بودی ، کنارت نشستم. صدایت زدم " مامان کمکم کن من می ترسم ، آخر من یک دختر بچه بودم.
قربانت بروم ، خوابت را دیدم ، اما تو هیولا بودی... انقدر ناله زدم که همسرم بیدارم کرد... ومن ناگهان احساس ترس کردم. چه خوابی ، چه ترسی....🍒🌱
#دلنوشته #دلنوشته_های_من
مهناز چهارشنبه ۱۴۰۲/۳/۱۰ ۲۱:۰۶
دیدگاه ها (۱)

خداونداتمام حرف‌های جهان یک طرفاین راز یک طرفآیات شماچه قدر،...

🍒🌱و اشتیاق پر صداقت تومن و خانه مانمیزی و چراغی. آریدر مرگ آ...

🌱🍒تمام این عاشقانه هازیر سرِ یک نفر ستکسی به نام عشقکه نام د...

🍒🌱بودنت را شکرماندنت را شکر 🍒🌱فرنگیس شنتیا

Dark Blood p۷

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط