داستانک اولین برخورد
✍️اولین برخورد
🌸مطهره، ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت.چهارچوب در، رنگ رو پریده بود و ته دلش را خالی کرد.
🍃طبق آنچه در دیدارهای قبل ازدواج و طبق گفتهی همسرش فهمیده بود، مادرشوهرش اهل ابراز احساسات نبود؛ اما دلسوز بود. همین چند گزارهی کوتاه، به او دلگرمی داده بود که پامحکم کند وبرای اولین بار بعد ازدواج به خانهشان بیاید.
🌺دست گلی صورتی در دست گرفته بود که رویکارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم.»
🍃صدای پایشان ضربان قلب مطهره را بالا برد. انگار کسی روی ضربان قلب او، راه میرفت.
🌸مادرشوهرش ریز نقش، و سرخ وسفید بود . پشت سر او، پدرشوهر چهارشانه و قد بلندش ایستاده بود.
🍃مطهره تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند،ناخوداگاه میان عطر بغل مادرشوهرش رفت و دست پدرشوهرش را مثل دست پدرش، بوسید.
🌺مطهره شنیده بود که هفتثانیهی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است. لبخند روی لب را فراموش نکرده بود، دسته گل بدست آمده بود و سعی میکرد به تمام توصیههای استادش، عمل کند.
🍃پشت سرش مجید، از برخورد دوستانهی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود و احساس کرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقهی پسرشان را تحسین میکنند.
🌸مطهره درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود: «یادت باشه حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بیشک بیشتر درقلبشان جا میگیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمئن باش دوستت خواهند داشت.»
🍃در دلش سجدهی شکری به جا آورد و دست در دست مادرشوهرش به اندرونی خانه رفت.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narfte
🌸مطهره، ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت.چهارچوب در، رنگ رو پریده بود و ته دلش را خالی کرد.
🍃طبق آنچه در دیدارهای قبل ازدواج و طبق گفتهی همسرش فهمیده بود، مادرشوهرش اهل ابراز احساسات نبود؛ اما دلسوز بود. همین چند گزارهی کوتاه، به او دلگرمی داده بود که پامحکم کند وبرای اولین بار بعد ازدواج به خانهشان بیاید.
🌺دست گلی صورتی در دست گرفته بود که رویکارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم.»
🍃صدای پایشان ضربان قلب مطهره را بالا برد. انگار کسی روی ضربان قلب او، راه میرفت.
🌸مادرشوهرش ریز نقش، و سرخ وسفید بود . پشت سر او، پدرشوهر چهارشانه و قد بلندش ایستاده بود.
🍃مطهره تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند،ناخوداگاه میان عطر بغل مادرشوهرش رفت و دست پدرشوهرش را مثل دست پدرش، بوسید.
🌺مطهره شنیده بود که هفتثانیهی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است. لبخند روی لب را فراموش نکرده بود، دسته گل بدست آمده بود و سعی میکرد به تمام توصیههای استادش، عمل کند.
🍃پشت سرش مجید، از برخورد دوستانهی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود و احساس کرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقهی پسرشان را تحسین میکنند.
🌸مطهره درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود: «یادت باشه حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بیشک بیشتر درقلبشان جا میگیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمئن باش دوستت خواهند داشت.»
🍃در دلش سجدهی شکری به جا آورد و دست در دست مادرشوهرش به اندرونی خانه رفت.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narfte
۱.۷k
۲۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.