«تردید گفتم:
«تردید گفتم:
-هاشم شما رو میخواد؟
رعنا یک لحظه ایستاد و گفت:
★چیزی بهتون گفته؟
-نه چیزی که نگفته اما ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت نوزدهم
-رعنا خانم بعد از برداشت محصولات برمیگردید ؟
★چرا همه این سوال رو میپرسن؟
-مگه کی پرسیده؟
★اقا هاشم چند وقت پیش همین سوال رو پرسید...
تو دلم گفتم""نخیر انگار این هاشم همیشه یک قدم از من جلوتره""
سعی کردم عصبانیتم رو پنهون کنم ...با تردید گفتم:
-هاشم شما رو میخواد؟
رعنا یک لحظه ایستاد و گفت:
★چیزی بهتون گفته؟
-نه چیزی که نگفته اما ...
باقی حرفم رو نزدم ،یعنی نخواستم بگم حرفهای خواهرش رو شنیدم...
دیگه نه من حرفی زدم نه رعنا...
باقی راه رو تو سکوت طی کردیم .
********************************
برای اینکه بهونه ای واسه به دشت رفتن داشته باشم دوتا گوسفند خریدم تا همراه رعنا ساعاتی رو تو دشت بگذرونم...
رعنا زودتر از من به دشت رفته بود ...من هم با دوتا گوسفندهام راهی دشت شدم...
از دور میدیدمش روی یک تخته سنگ بزرگ نشسته بود...به جلو رفتم و سلام کردم آروم جوابم رو داد...
توی دشت ،برای خودم بی هدف گشت میزدم...نگاه رعنا به گوسفندهاش بود اما نگاه من فقط به رعنا بود...
اروم اروم به سمتش رفتم،کنارش روی تخته سنگ نشستم...رعنا از جایش بلند شد ...بهش گفتم:
-بازهم میترسی کسی ببینتمون؟
★اینجا محل گذر چوپان هاست ...
-خب باشه...مگه نشستن روی تخته سنگ عیبه؟شما هم چوپانی منم چوپانم!
★آقا حمید شما شهری هستیدچرا سعی میکنی خودت رو با ما روستایی ها یکی بدونی؟
-این چه حرفیه؟والا این روستایی ها وضعشون از من شهری بهتره...همین خود شما مزرعه از خودتونه،گاو و گوسفند از خودتونه...من چی این گوسفندها فقط از خودمه...که اونم نصف پولش مونده تا به صاحبش بدم...رعنا خانم من خودم رو تافته جدا بافته نمیدونم...منم یکی هستم عین شما عین هاشم...
★من فکر میکنم شما اینجا زیاد دوام نمیارید و دوباره به شهر برمیگردید...
-نه اینطوری نیست،هر چند که مادرم و خواهرم راضی به اینجا موندنم نیستن ولی من همینجا میمونم و پا به پای این اهالی کار میکنم ...
★به هر حال من نظرم رو گفتم ...
-رعنا خانم شما قصدتون برای اینده چیه؟
★نمیدونم ...اما من هم اینجا میمونم و همین جا زندگی میکنم
از دور چندتا دختر روستایی رو دیدیم برای همین رعنا از من فاصله گرفت و به سمت دیگه ای رفت ...
چه موقع ای هم دخترها اومدن جایی که من میخواستم به رعنا پیشنهاد ازدواج بدم!!!
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh
-هاشم شما رو میخواد؟
رعنا یک لحظه ایستاد و گفت:
★چیزی بهتون گفته؟
-نه چیزی که نگفته اما ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت نوزدهم
-رعنا خانم بعد از برداشت محصولات برمیگردید ؟
★چرا همه این سوال رو میپرسن؟
-مگه کی پرسیده؟
★اقا هاشم چند وقت پیش همین سوال رو پرسید...
تو دلم گفتم""نخیر انگار این هاشم همیشه یک قدم از من جلوتره""
سعی کردم عصبانیتم رو پنهون کنم ...با تردید گفتم:
-هاشم شما رو میخواد؟
رعنا یک لحظه ایستاد و گفت:
★چیزی بهتون گفته؟
-نه چیزی که نگفته اما ...
باقی حرفم رو نزدم ،یعنی نخواستم بگم حرفهای خواهرش رو شنیدم...
دیگه نه من حرفی زدم نه رعنا...
باقی راه رو تو سکوت طی کردیم .
********************************
برای اینکه بهونه ای واسه به دشت رفتن داشته باشم دوتا گوسفند خریدم تا همراه رعنا ساعاتی رو تو دشت بگذرونم...
رعنا زودتر از من به دشت رفته بود ...من هم با دوتا گوسفندهام راهی دشت شدم...
از دور میدیدمش روی یک تخته سنگ بزرگ نشسته بود...به جلو رفتم و سلام کردم آروم جوابم رو داد...
توی دشت ،برای خودم بی هدف گشت میزدم...نگاه رعنا به گوسفندهاش بود اما نگاه من فقط به رعنا بود...
اروم اروم به سمتش رفتم،کنارش روی تخته سنگ نشستم...رعنا از جایش بلند شد ...بهش گفتم:
-بازهم میترسی کسی ببینتمون؟
★اینجا محل گذر چوپان هاست ...
-خب باشه...مگه نشستن روی تخته سنگ عیبه؟شما هم چوپانی منم چوپانم!
★آقا حمید شما شهری هستیدچرا سعی میکنی خودت رو با ما روستایی ها یکی بدونی؟
-این چه حرفیه؟والا این روستایی ها وضعشون از من شهری بهتره...همین خود شما مزرعه از خودتونه،گاو و گوسفند از خودتونه...من چی این گوسفندها فقط از خودمه...که اونم نصف پولش مونده تا به صاحبش بدم...رعنا خانم من خودم رو تافته جدا بافته نمیدونم...منم یکی هستم عین شما عین هاشم...
★من فکر میکنم شما اینجا زیاد دوام نمیارید و دوباره به شهر برمیگردید...
-نه اینطوری نیست،هر چند که مادرم و خواهرم راضی به اینجا موندنم نیستن ولی من همینجا میمونم و پا به پای این اهالی کار میکنم ...
★به هر حال من نظرم رو گفتم ...
-رعنا خانم شما قصدتون برای اینده چیه؟
★نمیدونم ...اما من هم اینجا میمونم و همین جا زندگی میکنم
از دور چندتا دختر روستایی رو دیدیم برای همین رعنا از من فاصله گرفت و به سمت دیگه ای رفت ...
چه موقع ای هم دخترها اومدن جایی که من میخواستم به رعنا پیشنهاد ازدواج بدم!!!
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh
۱.۶k
۳۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.