طرحخوانشدهروزآخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_سه
__🍃🌸🍃🌸🍃_
... ابراهیم مکثی کرد و ناگهان انگار موضوعی یادش آمده باشد ، برگشت به طرفم و گفت :«اتفاقاً من دیشب یه خوابی دیدم.»
با تعجب پرسیدم :«چه خوابی؟»
جواب داد:«بزرگی رو در خواب دیدم که بهم میگفت :توی این مأموریت ، یکی از شما شیش نفر که ازطرف دانشگاه امام حسین(ع) اعزام شدید ، شهید میشه!»
دوباره با اشتیاق بیشتری پرسیدم:«نگفت کدوممون؟»
جواب داد :«نه نگفت، اما گفت کسی هست که فکرش رو هم نمیکنید!»
اصلاً قصد من از شروع این صحبت ها فقط عوض کردن روحیه و حال و هوای ابراهیم بود اما حالا، حالت و لحن شوخی من دیگر تبدیل شده بود به صحبت های جدی. با شناختی که از ابراهیم داشتم ، به او گفتم:«ابراهیم جان خیلی مراقب خودت باش . شما سه تا دختر داری که بهت خیلی وابسته هستن .»
سری تکان و گفت :«حق با توئه ؛ علاوه بر این اگه من شهید بشم خانواده غریبی دارم و زندگی سختی خواهند داشت.»
گفتم :« پس خواهش میکنم بیشتر مواظب خودت باش .»
لبخندی زد و جواب داد:« اما دوست دارم دونفری باهم شهید بشیم.»
گفتم :«من مشکلی ندارم، اما شما باید مواظب خودت باشی.»
می دانستم ابراهیم علاقه و محبت خاصی به همسر ودخترانش دارد اما وقتی از خانواده اش جدا شده بود، واقعاً از همهٔ دنیایش دل کنده بود . دیگر هیچ چیزی نمی توانست جلویش را بگیرد. با روحیات و اعتقاداتش به خوبی آشنا بودم، اما من همان جا با خودم تصمیم گرفتم تا جایی که در توانم هست ، مراقب ابراهیم باشم..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_اول
#قسمت_سه
__🍃🌸🍃🌸🍃_
... ابراهیم مکثی کرد و ناگهان انگار موضوعی یادش آمده باشد ، برگشت به طرفم و گفت :«اتفاقاً من دیشب یه خوابی دیدم.»
با تعجب پرسیدم :«چه خوابی؟»
جواب داد:«بزرگی رو در خواب دیدم که بهم میگفت :توی این مأموریت ، یکی از شما شیش نفر که ازطرف دانشگاه امام حسین(ع) اعزام شدید ، شهید میشه!»
دوباره با اشتیاق بیشتری پرسیدم:«نگفت کدوممون؟»
جواب داد :«نه نگفت، اما گفت کسی هست که فکرش رو هم نمیکنید!»
اصلاً قصد من از شروع این صحبت ها فقط عوض کردن روحیه و حال و هوای ابراهیم بود اما حالا، حالت و لحن شوخی من دیگر تبدیل شده بود به صحبت های جدی. با شناختی که از ابراهیم داشتم ، به او گفتم:«ابراهیم جان خیلی مراقب خودت باش . شما سه تا دختر داری که بهت خیلی وابسته هستن .»
سری تکان و گفت :«حق با توئه ؛ علاوه بر این اگه من شهید بشم خانواده غریبی دارم و زندگی سختی خواهند داشت.»
گفتم :« پس خواهش میکنم بیشتر مواظب خودت باش .»
لبخندی زد و جواب داد:« اما دوست دارم دونفری باهم شهید بشیم.»
گفتم :«من مشکلی ندارم، اما شما باید مواظب خودت باشی.»
می دانستم ابراهیم علاقه و محبت خاصی به همسر ودخترانش دارد اما وقتی از خانواده اش جدا شده بود، واقعاً از همهٔ دنیایش دل کنده بود . دیگر هیچ چیزی نمی توانست جلویش را بگیرد. با روحیات و اعتقاداتش به خوبی آشنا بودم، اما من همان جا با خودم تصمیم گرفتم تا جایی که در توانم هست ، مراقب ابراهیم باشم..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
- ۱.۷k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط