نمیدونم امشب چم شده
نمیدونم امشب چم شده
دلم تنگه
دلم تنگ شده برا مامانی
برا کسی که هم بازیه بچگیام بود
کسی که گوش شنوا بود برا پرحرفیه بچگیام
کسی که بود و بودنش برام مهم بود
مامانی طبقه پایین خونه ما زندگی میکرد
شبا منو داداش میرفتیم پیشش میخوابیدیم که تنها نباشه
من بچه بودم و از شب و تاریکی میترسیدم
به بابا گفته بودم تختمو کیپ تخت مامانی بذاره
از وقتی که میرفتم تو تختم تا وقتی خوابم بگیره مجبورش میکردم برام قصه بگه طفلی وسطش خوابش میگرفت بعضی وقتا
عصر که از مدرسه برمیگشتم و خوابم میگرفت بیدار میشدم میدیم هیشکی خونه نیس اصن فک نمیکردم مامان کجا رفته فقط بدو بدو پله هارو میومدم پایین در و باز میکردم از همونجا داد میزدم مامانی خونه ای
و همیشه خونه بود
مامانی منو تنها نمیذاشت
میرفتم دفتر کتابامو میاوردم مشقامو مینوشتم هی میگفتم مامانی بیکار نشستی من دارم مشق مینویسم بیا این مداد و برام بتراش با دستای لرزونش مدادامو میتراشید...
یه صندلی داشت میرفت تو حیاط کنار گل و باغچه
منم وسایل بازیمو میبردم پیشش میگفتم مامانی بیا بازی
اینقد براش حرف میزدم حرف میزدم...
مامانی پایه ترین بود برام
همیشه سر نمازش گریه میکرد
بچه بودم چه میفهمیدم دلش پر میکشه برا پسر جوونش که با قد رشید رفت و به جاش چندتا تیکه استخون آوردن براش
چه میدونستم چقد دلش تنگ شده برا بابایی که زود رفته بود پیش پسرشون
مامانی قد همه دنیا دلم برات تنگه
مامانی آخرین بار چشاتو بسته بودی روم
مامانی هیچ میدونی اصن چقد صدات کردم که فقط یه لحظه نگام کنی
نگام نکردی
میدونم دلت واسه پسرت بال بال میزد که بری پیشش
ولی آخه پس من چی.....
لعنت به شبهای بعد از تو
به دردی که ماند از تو...
دلم تنگه
دلم تنگ شده برا مامانی
برا کسی که هم بازیه بچگیام بود
کسی که گوش شنوا بود برا پرحرفیه بچگیام
کسی که بود و بودنش برام مهم بود
مامانی طبقه پایین خونه ما زندگی میکرد
شبا منو داداش میرفتیم پیشش میخوابیدیم که تنها نباشه
من بچه بودم و از شب و تاریکی میترسیدم
به بابا گفته بودم تختمو کیپ تخت مامانی بذاره
از وقتی که میرفتم تو تختم تا وقتی خوابم بگیره مجبورش میکردم برام قصه بگه طفلی وسطش خوابش میگرفت بعضی وقتا
عصر که از مدرسه برمیگشتم و خوابم میگرفت بیدار میشدم میدیم هیشکی خونه نیس اصن فک نمیکردم مامان کجا رفته فقط بدو بدو پله هارو میومدم پایین در و باز میکردم از همونجا داد میزدم مامانی خونه ای
و همیشه خونه بود
مامانی منو تنها نمیذاشت
میرفتم دفتر کتابامو میاوردم مشقامو مینوشتم هی میگفتم مامانی بیکار نشستی من دارم مشق مینویسم بیا این مداد و برام بتراش با دستای لرزونش مدادامو میتراشید...
یه صندلی داشت میرفت تو حیاط کنار گل و باغچه
منم وسایل بازیمو میبردم پیشش میگفتم مامانی بیا بازی
اینقد براش حرف میزدم حرف میزدم...
مامانی پایه ترین بود برام
همیشه سر نمازش گریه میکرد
بچه بودم چه میفهمیدم دلش پر میکشه برا پسر جوونش که با قد رشید رفت و به جاش چندتا تیکه استخون آوردن براش
چه میدونستم چقد دلش تنگ شده برا بابایی که زود رفته بود پیش پسرشون
مامانی قد همه دنیا دلم برات تنگه
مامانی آخرین بار چشاتو بسته بودی روم
مامانی هیچ میدونی اصن چقد صدات کردم که فقط یه لحظه نگام کنی
نگام نکردی
میدونم دلت واسه پسرت بال بال میزد که بری پیشش
ولی آخه پس من چی.....
لعنت به شبهای بعد از تو
به دردی که ماند از تو...
۸.۰k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.