پارت[7]
پارت[7]
که یه دفعه...
میخواستم از خونه بزنم بیرون که دستمو گرفت نداشت برم
کوک: تا وقتی من اینجام اجازه نمیدم جایی بری فهمیدی؟
ا.ت: آ....آره
بعدش رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم بعدش سعی کردم بخوابم همش به کوک فکر میکردم چرا همش بهش فکر میکنم نکنه عاشقش شده باشم امکان نداره من نمیتونم عاشق همچین کسی بشم
بعدش کوک اومد تو اتاق کنارم دراز کشید و بغلم کرد منم هیچی نگفتم و خوابیدم صبح شد بیدار شدم و صبحونه حاضر کردم و کوک اومد باهم خوردیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد
صبحونه تموم شد ظرف هارو جمع کردم و بردم شستم بعدش روی مبل نشستم با گوشیم ور رفتم
کوک: امشب میریم بیرون با یکی از دوستام
ا.ت: باشه
کوک: اونجا نمیگی که ما بزور ازدواج کردیم فهمیدی؟
ا.ت: فهمیدم
ساعت ۷ شد منم آماده شدم تا بریم بیرون با دوست کوک (عکس میزارم)
کوک: آماده شدی بریم؟
ا.ت: بریم
رسیدیم رستوران...
که یه دفعه...
میخواستم از خونه بزنم بیرون که دستمو گرفت نداشت برم
کوک: تا وقتی من اینجام اجازه نمیدم جایی بری فهمیدی؟
ا.ت: آ....آره
بعدش رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم بعدش سعی کردم بخوابم همش به کوک فکر میکردم چرا همش بهش فکر میکنم نکنه عاشقش شده باشم امکان نداره من نمیتونم عاشق همچین کسی بشم
بعدش کوک اومد تو اتاق کنارم دراز کشید و بغلم کرد منم هیچی نگفتم و خوابیدم صبح شد بیدار شدم و صبحونه حاضر کردم و کوک اومد باهم خوردیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد
صبحونه تموم شد ظرف هارو جمع کردم و بردم شستم بعدش روی مبل نشستم با گوشیم ور رفتم
کوک: امشب میریم بیرون با یکی از دوستام
ا.ت: باشه
کوک: اونجا نمیگی که ما بزور ازدواج کردیم فهمیدی؟
ا.ت: فهمیدم
ساعت ۷ شد منم آماده شدم تا بریم بیرون با دوست کوک (عکس میزارم)
کوک: آماده شدی بریم؟
ا.ت: بریم
رسیدیم رستوران...
۸.۶k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.