قسمت یازده

قسمت یازده
صدای کلید انداختن به در امد
اقا جون بود...
به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو ب وقت ملاقات اقا ایوب برسیم
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت طلا
خیلی برایم سنگین بود
من.ایوب را پسندیده بودم و او نه
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها
قبل از اینکه اقاجون.وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم....
مامان گفت
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم...
اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت
من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر ب او دختر نمیدهم میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.....
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۱)

قسمت دوازدهیک هفته از ایوب خبری نشد تا اینکه بازتلفن اکرم خا...

قسمت سیزدههمان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتممامان ...

قسمت دهم+مثل اینکه به هم حرف هایی زده ایدکه......من درست نمی...

قسمت نهمصدای در امداقا جون بود...ایوب بلند شد و سلام کرد.......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط