قسمت نهم

قسمت نهم
صدای در امد
اقا جون بود...
ایوب بلند شد و سلام کرد....
چشم های اقاجون گرد.شد
امد توی اتاق و به مامان گفت؛این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود....
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت ""اولا این بنده خدا جانباز است دوما اینجاغریب است نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا خوابید...
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم ،یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم....
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش.....
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت....و بیمارستان بستری بود....
صدای زنگ در امد.....
همسایه بود....
گفت تلفن با من کار دارد....
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت...بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت....
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.....
پشت تلفن صفورا بود.....
گفت؛شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.....
یخ کردم .....
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۴)

قسمت دهم+مثل اینکه به هم حرف هایی زده ایدکه......من درست نمی...

قسمت یازدهصدای کلید انداختن به در امداقا جون بود...به مامان ...

قسمت هشتموقتی مهمانها رفتندهنوز لباسهای ایوب خیس بود....و او...

قسمت هفتمحرف ها شروع شد ایوب خودش را معرفی کرد کمی از انچه ب...

P¹¹ویو تینا از خواب با صدای دوش حمام بیدار شدم - آه دوباره ج...

نام فیک:عشق مخفیPart:1 ویو ات*مادرم زنگ در رو زدیکی در رو با...

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط