رمان آخرین بوسه🤤
رمان آخرین بوسه🤤
پارت بیست و سه👇
بلاخره رقتن تو اتاقشون...
متین:( عشقم )
نیکا:( هااا )
متین:( ها؟؟ چیزی شده؟)
نیکا:( نه!)
متین:( نیکا کاری کردم؟)
نیکا:( مهم نیست بیخیالش)
متین رفت کنار نیکا ، متین:( عشقم اگه کار کردم نفهمیدم بگو چیکار کردم)
نیکا:( هیچی ولش)
متین:( خب بگو)
نیکا داد زد:( متین میگم مهم نیست!!)
رضا :( نیکا فکر کنم خسته شدی بیا بریم تو اتاقت بخواب)
نیکا :( به تو ربطی نداره که من خسته شدم یا نه)
نیکا از خونه رفت بیرون. متین خواست بره دنبالش که رضا دستشو گرفت . رضا:( بهتره بزاری تنها باشه)
متین:( خب نمیدونم چشه)
رضا:( تنها باشه اوکی میشه)
متین:( اینجا تهران نیست اینجا ترکیه هست اینجاهارو بلد نیست)
رضا:( خب من میرم دنبالش)
متین:( داداش من دوست پسرشم)
رضا:( نمیخوام بخورمش که گفتم از دست تو عصبانیه من برم دنبالش)
متین:( من کاری نکردم بخواد عصبانی باشه ، خودم میرم دنبالش)
متین از خونه رفت بیرون یکم که اطرافو نگاه کرد نیکا نبود خیلی نگران شد.
متین که گیج شده بود و نمیدونست چیکار کنه زنگ زد به رضا و گفت نیکا نیست
رضا سریع اومد پیش متین.
متین:( من از اینور میرم تو از اونور برو یالا)
رضا:( حل)
سریع رفتن...
یکم بعد رضا نیکا رو کنار دریا پیدا کرد .
دوید سمت نیکا ، نیکا رو بغل کرد .
رضا :( نیکا داشتم از نگرانی میمردم!)
نیکا:( هع تو نگران من شدی🗿، جالبه.)
رضا:( نیکا لطفا دیگه از اینکارا نکن)
نیکا:( تو چرا انقدر حواست به من هست)
رضا :( اممم نمیدونم🙂)
نیکا:( رضا😑)
رضا:( باشه میگم، من دوسال پیش عاشق یه دختری شدم و چون حواسم بهش نبود و بهش اعتراف نکردم که چقدر دوسش دارم از دستش دادم ، تورو دوست دارم ولی فقط به عنوان یه خواهر کوچیک تر از خودم و برای اینکه از دستت ندم باید حواسم بهت باشه)
نیکا:( رضااا🥺)
رضا:( 🙂)
نیکا:( اسم دختره چی بود؟ مردش؟ رل زد؟ خیانت کرد؟)
رضا:( یکی یکی بپرس😅)
نیکا:( خب کامل بگو چی شد)
رضا:( اسمش پانیذ بود ، بنظرم زیباترین دختری بود که....
🙂ادامه پارت بعدی🙂
پارت بیست و سه👇
بلاخره رقتن تو اتاقشون...
متین:( عشقم )
نیکا:( هااا )
متین:( ها؟؟ چیزی شده؟)
نیکا:( نه!)
متین:( نیکا کاری کردم؟)
نیکا:( مهم نیست بیخیالش)
متین رفت کنار نیکا ، متین:( عشقم اگه کار کردم نفهمیدم بگو چیکار کردم)
نیکا:( هیچی ولش)
متین:( خب بگو)
نیکا داد زد:( متین میگم مهم نیست!!)
رضا :( نیکا فکر کنم خسته شدی بیا بریم تو اتاقت بخواب)
نیکا :( به تو ربطی نداره که من خسته شدم یا نه)
نیکا از خونه رفت بیرون. متین خواست بره دنبالش که رضا دستشو گرفت . رضا:( بهتره بزاری تنها باشه)
متین:( خب نمیدونم چشه)
رضا:( تنها باشه اوکی میشه)
متین:( اینجا تهران نیست اینجا ترکیه هست اینجاهارو بلد نیست)
رضا:( خب من میرم دنبالش)
متین:( داداش من دوست پسرشم)
رضا:( نمیخوام بخورمش که گفتم از دست تو عصبانیه من برم دنبالش)
متین:( من کاری نکردم بخواد عصبانی باشه ، خودم میرم دنبالش)
متین از خونه رفت بیرون یکم که اطرافو نگاه کرد نیکا نبود خیلی نگران شد.
متین که گیج شده بود و نمیدونست چیکار کنه زنگ زد به رضا و گفت نیکا نیست
رضا سریع اومد پیش متین.
متین:( من از اینور میرم تو از اونور برو یالا)
رضا:( حل)
سریع رفتن...
یکم بعد رضا نیکا رو کنار دریا پیدا کرد .
دوید سمت نیکا ، نیکا رو بغل کرد .
رضا :( نیکا داشتم از نگرانی میمردم!)
نیکا:( هع تو نگران من شدی🗿، جالبه.)
رضا:( نیکا لطفا دیگه از اینکارا نکن)
نیکا:( تو چرا انقدر حواست به من هست)
رضا :( اممم نمیدونم🙂)
نیکا:( رضا😑)
رضا:( باشه میگم، من دوسال پیش عاشق یه دختری شدم و چون حواسم بهش نبود و بهش اعتراف نکردم که چقدر دوسش دارم از دستش دادم ، تورو دوست دارم ولی فقط به عنوان یه خواهر کوچیک تر از خودم و برای اینکه از دستت ندم باید حواسم بهت باشه)
نیکا:( رضااا🥺)
رضا:( 🙂)
نیکا:( اسم دختره چی بود؟ مردش؟ رل زد؟ خیانت کرد؟)
رضا:( یکی یکی بپرس😅)
نیکا:( خب کامل بگو چی شد)
رضا:( اسمش پانیذ بود ، بنظرم زیباترین دختری بود که....
🙂ادامه پارت بعدی🙂
۵.۲k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.