آهای خبر

آهای خبر🍃
یه داستان رو شروع کردم🪷
ببینین چطوره؟بهم بگید☘️

سایه ی پشت سرم✨

از خستگی بعد از امتحان سرم رو روی نیمکت گذاشتم و خوابیدم😌؛خواب می دیدم که یک نفر نمی دونم واضح نبود اما به من لبخند می زد و خوب لبخندش خیلی قشنگ بود.🥰
لیلی من رو از خواب بیدار کرد؛ هی تکونم می داد.😴🫨
-وای ٱه هنوز خستم، بزار بخوابم🥱
لیلی اخم کرد و گفت: پاشو ببینم، زنگ خورده😡
به زور دستم رو کشید و منو روی زمین انداخت.😔
من:آی، چته دیونه!؟😡😐
لیلی: پاشو بریم جای در پاشووووووو😡😡😡
و من رو روی زمین کشون کشون از کلاس بیرون برد و می خواست همون طوری از پله ها پایین ببرتم!🥺
توی راهرو از جام بلند شدم تا از این بیشتر کمرم رو به در دیوار نزنه😭
رفتیم گوشه ی حیاط همون جایی که در زنگ زده ی نرده ای داره.
هنوز گیج خواب بودم و به دنبال لیلی راه می رفتم. کنار در ایستادیم و من داخل اونجا رو نگاه کردم؛پشت در یک حیاط باریک و تاریک بود. 👀
وقتی رویم را به سمت در کردم سایه ای را دیدم که پشت درخت قایم شد و بعد محو شد.😐😑😐
روم رو به لیلی کردم و گفتم: اون سایه رو دیدی تا من رو دید فرار کرد؟🤔😶‍🌫️
لیلی یه نگاهی به من کرد که فکر کردم دیوونم 🙁و گفت: به نظرم خوابی، من نه سایه ای رو دیدم و نه چیزی که حرکت کنه!😮‍💨
شاید راست میگه.🤔
لیلی:وای هایلی اونجا یه چاه داره!🤩
درست می گفت پشت در نرده ای، کنار درخت خشک یک چاه بود که سایه ها پوشانده بودنش🌚؛سرم رو به نشانه ی رضایت تکان دادم.🙂

و این داستان ادامه دارد
دیدگاه ها (۴)

آخییییی

ادامه ی داستان رو گذاشتمبازم نظر بدید☺️سایه ی پشت سرم✨یکی از...

جالب و معرکه

ولی گوگولییییییییی

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

به خواب دیدم هنوز تو کفشم...اصلا خیلی خوب بود

#چرا_ما3کلارا:با ترس و لرز از اونجا فرار کردم و اومدم تو کلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط