پارت بیست دوم
#پارت_بیست_دوم
سرشو پایین انداخت. لبخند تصنعی زد و گفت
_نه...چه مشکلی...
و سریع خارج شد.شونه ای بالا انداختم و عصاها رو به تاج تخت تکیه دادم.به سختی روی تخت دراز کشیدم و دستبند رو به دستم بستم.
مشخص بود که ساخت دسته.یک دستمو به پیشونیم زدمو سعی کردم بخوابم.
★٭★
_خانوم دکتر اجازه هسسسس؟
دخترک توجهی نکرد و مشغول نوشتن چیزی شد.کسی وارد اتاق شد.
_خسته نمیشی انقد درس میخونی؟
_بهم نریزشون
دختر بزرگتر دمغ شد ولی لبخند عریضی زد و گفت
_دکترا که قهر نمیکنن.هوم؟
و بازجوابی نشنید.دلگیر شد.صورت ها مبهم بود.حتی حرکات هم...
_الهه میخوای بزاری دلگیر از پیشت برم؟
الهه؟...الهه...مثل جسمی معلق به جلو پرتاب شدم.دختری که اسمش الهه بود سرش پایین بود.پشت الهه از حرکت ایستادم.دختر ناشناس سرش را بالا اورد و صورتش..غرق خون بود و لبخند میزد.الهه سرش رو بالا اورد و با دیدن صورت دختر جیغی کشید و ...
با حس سقوط از بلندی از خواب پریدم و نفس نفس میزدم.الهه؟اسم من بود؟اما دخترک توی خواب خیلی از من کوچیک تر بود.الهه کی بود که انقدر حس نزدیکی بهش داشتم.سرم به شدت درد میکرد و صدای شکمم هم شده بود قوز بالا قوز.
با حس گشنگش شدید از جام بلند شدم و عصاهارو بغل زدم.تو سرویس بهداشتی توی اتاق ابی به صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.
به سختی از پله ها پایین اومدم.با صدای برخورد قاشق چنگال ها بیشتر حس گشنگی بهم دست داد.مخصوصا بوی کبابی که می اومد...کم کم دستام داشت سست میشد.
لنگ لنگان به سمت اشپزخونه رفتم و...چیزی که دیدم نباید حیرت زدم میکرد.لحضه ای فقط لحضه ای حس کردم اونها خونوادمن..ولی...
فقط چهار صندلی دور میز گردی بود و طوری چیده شده بودند که حتی یک صندلی کوچیک هم بینشون جا نشه.سرها به طرفم چرخید.با صدای گرفته ای گفتم
_سلام...عااا...من فقط...اومدم یه لیوان آب بخورم.
روژان با اخم،رزمهر دلگیر،کیان عصبانی و خانوم مفتخر؟با خونسردی غذاشو میخورد.گشنگی راه رفتن رو سخت کرده بود.سرسری لیوان اب رو سرکشیدم.عجیب مزه ی قند میداد.انگار شربت بود.زیاد بهش فکر نکردمو به سمت پله ها راه افتادمو هیچکس مانعم نشد.پوزخندی به دل خوشخیال خودم زدم.لعنتی..از پله ها بالا و پایین رفتن اونم با عصا خیلی برام سخت بود.
بغض،گشنگی،درد،ترس از کابوس....همه و همه باعث شدن با گریه روی دیوار سر بخورم و دستمو جلوی دهنم بگیرم تا صدای هق هقم بیرون نره.
حس بی کسی همه ی وجودمو در بر گرفت.بی کسی...
سرشو پایین انداخت. لبخند تصنعی زد و گفت
_نه...چه مشکلی...
و سریع خارج شد.شونه ای بالا انداختم و عصاها رو به تاج تخت تکیه دادم.به سختی روی تخت دراز کشیدم و دستبند رو به دستم بستم.
مشخص بود که ساخت دسته.یک دستمو به پیشونیم زدمو سعی کردم بخوابم.
★٭★
_خانوم دکتر اجازه هسسسس؟
دخترک توجهی نکرد و مشغول نوشتن چیزی شد.کسی وارد اتاق شد.
_خسته نمیشی انقد درس میخونی؟
_بهم نریزشون
دختر بزرگتر دمغ شد ولی لبخند عریضی زد و گفت
_دکترا که قهر نمیکنن.هوم؟
و بازجوابی نشنید.دلگیر شد.صورت ها مبهم بود.حتی حرکات هم...
_الهه میخوای بزاری دلگیر از پیشت برم؟
الهه؟...الهه...مثل جسمی معلق به جلو پرتاب شدم.دختری که اسمش الهه بود سرش پایین بود.پشت الهه از حرکت ایستادم.دختر ناشناس سرش را بالا اورد و صورتش..غرق خون بود و لبخند میزد.الهه سرش رو بالا اورد و با دیدن صورت دختر جیغی کشید و ...
با حس سقوط از بلندی از خواب پریدم و نفس نفس میزدم.الهه؟اسم من بود؟اما دخترک توی خواب خیلی از من کوچیک تر بود.الهه کی بود که انقدر حس نزدیکی بهش داشتم.سرم به شدت درد میکرد و صدای شکمم هم شده بود قوز بالا قوز.
با حس گشنگش شدید از جام بلند شدم و عصاهارو بغل زدم.تو سرویس بهداشتی توی اتاق ابی به صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.
به سختی از پله ها پایین اومدم.با صدای برخورد قاشق چنگال ها بیشتر حس گشنگی بهم دست داد.مخصوصا بوی کبابی که می اومد...کم کم دستام داشت سست میشد.
لنگ لنگان به سمت اشپزخونه رفتم و...چیزی که دیدم نباید حیرت زدم میکرد.لحضه ای فقط لحضه ای حس کردم اونها خونوادمن..ولی...
فقط چهار صندلی دور میز گردی بود و طوری چیده شده بودند که حتی یک صندلی کوچیک هم بینشون جا نشه.سرها به طرفم چرخید.با صدای گرفته ای گفتم
_سلام...عااا...من فقط...اومدم یه لیوان آب بخورم.
روژان با اخم،رزمهر دلگیر،کیان عصبانی و خانوم مفتخر؟با خونسردی غذاشو میخورد.گشنگی راه رفتن رو سخت کرده بود.سرسری لیوان اب رو سرکشیدم.عجیب مزه ی قند میداد.انگار شربت بود.زیاد بهش فکر نکردمو به سمت پله ها راه افتادمو هیچکس مانعم نشد.پوزخندی به دل خوشخیال خودم زدم.لعنتی..از پله ها بالا و پایین رفتن اونم با عصا خیلی برام سخت بود.
بغض،گشنگی،درد،ترس از کابوس....همه و همه باعث شدن با گریه روی دیوار سر بخورم و دستمو جلوی دهنم بگیرم تا صدای هق هقم بیرون نره.
حس بی کسی همه ی وجودمو در بر گرفت.بی کسی...
۹۴۹
۰۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.