شب سیاه سنگ فرشهای پارک بیجان شدهاند یا پاهای من

- شبِ سیاه؛ سنگ فرش‌هایِ پارک بی‌جان شده‌اند یا پاهایِ من دارند جان می‌دهند ؟!
عرقِ سرده پیشانی‌ام با شوریِ اشکِ چشمانم صورتم را بیش از هَد قِلقِلَک می‌دادند؛
به آن نیمکتِ گوشه پارک نگاه کردم، لبخندِ مرگ رویِ لب‌هایم جا خوش کرد؛ یادش‌بخیر، چه شب‌هایی که زیره آن چراغِ بی‌جان، با نگاهَش نفس می‌کشیدم و با صدایَش زندگی می‌کردم. دنیا عجیب ترسناک است. روزگارش عاشقت می‌کند؛ قلمِ سرنوشتَ‌ش آن عشق را سَرنِگون و دلتنگَ‍ـ‌ت می‌کند.
قطره اشکی از گوشه چشمم به خیالِ کمک کردن به آن گیاهِ خُشکیده، طُعمه لب‌هایِ تشنه‌اش می‌شود.
به گردنبده حَلقه شده دوره گلویَم نگاه کردم؛ آخرین یادگاری . . ؛
-
و چقدر آخرین بازمانده‌ها از جانِمان عزیزتر و از خاطراتِ کودکی به یادماندنی‌تر می‌شوند'! .
"لیو"
دیدگاه ها (۰)

الان جاییم که خودم،خودمو لایق برقراری ارتباط با دیگران نمیدو...

گمان نکنی که شادم؛ آنچه میبینی رقص ماهی بر سر قلاب است.

||مرا به مرگ بخوان||

تو کسی هستی که متفاوت استاما می‌خواهد شبیه به دیگران باشد،و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط