حواست نیست جانم...حواست نیست...
حواست نیست جانم...حواست نیست...
یکی اینجا دلش لک زده برای شنیدن صدایت،برای جان دلم گفتنت،برای آن بغض صدا وقت دلتنگی ات و تو حواست نیست...!
یکی اینجا از دور مراقب تو است،حواسش هست کجا میایی و میروی،چه میکنی و حال و روزگارت خوب است یا نه ولیکن همانقدر که او حواسش هست تو حواست نیست...!
یکی اینجا بیتابی تو را میکند،اوایل با سیگار و نوشتن و درد دل آرام میشد ولی الان به هیچ صراطی آرام نمیگیرد،نگرانت میشود،غروب های پاییز،شب های زمستان بی قرارت میشود و تو حواست نیست...!
یکی اینجا هی خودخوری میکند،با خودش کلنجار میرود که پیامی بدهد یا نه،از یک طرف با خودش میگوید خب وقتی بیست و چهار ساعت ده ثانیه ام به فکر من نیست چرا از او محبت گدایی کنم،از طرفی دیگر دق میکند اگر حال و احوالی از تو نپرسد و تو حواست نیست...!
حواست کجاست جانم...!
به خودت بیا...به پیر به پیغمبر این جماعت بازیگر،این مشغله هایی که انقدر غرقشان شدی دو فردا دیگر برایت نان و آب نمیشوند،به خدا دو فردای دیگر به همه چیز میرسی ولی میبینی این میان عشق نیست،تازه میفهمی دیگر خیلی دیر شده است برای عاشقی کردن و برای دلبری کردن...!
تازه تمام این خیابان ها را دنبال من میگردی اما نمیدانم یا آن موقع من پیر شدم از فراغ عشقت،یا زیر خروارها خاک هستم،یا دیگر نای عاشقی کردن ندارم،چون آن موقع که میخواستمت نبودی...!
جانِمن..!
حواست هست که چقدر حواسم به تو هست و اصلا حواست به من نیست...!
_
¹⁴00/⁴/²²
00:00
دِلی💛
یکی اینجا دلش لک زده برای شنیدن صدایت،برای جان دلم گفتنت،برای آن بغض صدا وقت دلتنگی ات و تو حواست نیست...!
یکی اینجا از دور مراقب تو است،حواسش هست کجا میایی و میروی،چه میکنی و حال و روزگارت خوب است یا نه ولیکن همانقدر که او حواسش هست تو حواست نیست...!
یکی اینجا بیتابی تو را میکند،اوایل با سیگار و نوشتن و درد دل آرام میشد ولی الان به هیچ صراطی آرام نمیگیرد،نگرانت میشود،غروب های پاییز،شب های زمستان بی قرارت میشود و تو حواست نیست...!
یکی اینجا هی خودخوری میکند،با خودش کلنجار میرود که پیامی بدهد یا نه،از یک طرف با خودش میگوید خب وقتی بیست و چهار ساعت ده ثانیه ام به فکر من نیست چرا از او محبت گدایی کنم،از طرفی دیگر دق میکند اگر حال و احوالی از تو نپرسد و تو حواست نیست...!
حواست کجاست جانم...!
به خودت بیا...به پیر به پیغمبر این جماعت بازیگر،این مشغله هایی که انقدر غرقشان شدی دو فردا دیگر برایت نان و آب نمیشوند،به خدا دو فردای دیگر به همه چیز میرسی ولی میبینی این میان عشق نیست،تازه میفهمی دیگر خیلی دیر شده است برای عاشقی کردن و برای دلبری کردن...!
تازه تمام این خیابان ها را دنبال من میگردی اما نمیدانم یا آن موقع من پیر شدم از فراغ عشقت،یا زیر خروارها خاک هستم،یا دیگر نای عاشقی کردن ندارم،چون آن موقع که میخواستمت نبودی...!
جانِمن..!
حواست هست که چقدر حواسم به تو هست و اصلا حواست به من نیست...!
_
¹⁴00/⁴/²²
00:00
دِلی💛
۸.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۰