اینکه فقط یک بار می شود دوست داشت، حرف مزخرفی است
اینکه فقط یک بار می شود دوست داشت، حرف مزخرفی است
میدانی مشکل کجاست؟
مشکل اینجاست که دیگر برق هیچ چشمی نمی تواند دلت را بگیرد و آنچنان لبت را منقبض کند که انگار باشکوه ترین بوسه ی دنیا را روی گونه های تاریخ می کاری.
مشکل اینجاست که دیگر هیچ گل فروشی نیست تا آن رز قرمزی را بخری که یک روز عصر وقتی داشت دیر آمدنت را زیر باران غر غر می کرد، رو به روی صورتش گرفتی و گفتی "خیس شدی؟" که گفتی "خیس که میشوی با مزه تری" که گفت "باران را دوست دارم" تو هم گفتی "چون موهایت را فرفری می کند پس چیز خوبی است" که هی دستت لایشان گیر کند و تراژدی اینکه او بگوید "آی یواش موهایم کند" و تو بگویی "دنیای من به موهایت گره خورده، موهایت با من، تو قول می دهی دل نکنی؟" و بعدش هم بخندد که دیگر دلی نمانده همه اش پیش شماست آقا.
مشکل اینجاست که همین بوی سوخته ی غذای همسایه هم لعنتی می شود و میخواهد تا مغز و استخوانت را بسوزاند . مثلا آن پنج شنبه ای که قرار بود او مرغش را بپزد و تو هم زرشک پلویش را بار بگذاری و آنقدر پشت تلفن از دوست داشتنت گفت و آنقدر از دلیل زندگی ات بودنش گفتی که غذایتان سوخت و آخر سر هم پیترایی کوچک کوچه ی پشت چهار راه را با دو نوشابه ی شیشه ای خنک پاتوق عصر های پنج شنبه تان کرد و باقی عمر تو را از پیتزا بیزار.
حتما میشود دوباره کسی را دوست داشت. اما با همین روزمرگی های بوی گل، غذای سوخته. با نم نم باران، موهای فر. با غرغر کردن و تلفن با عصر های پنج شنبه با یک عمر خاطره چه می شود کرد؟
#علیرضا_فراهانی
میدانی مشکل کجاست؟
مشکل اینجاست که دیگر برق هیچ چشمی نمی تواند دلت را بگیرد و آنچنان لبت را منقبض کند که انگار باشکوه ترین بوسه ی دنیا را روی گونه های تاریخ می کاری.
مشکل اینجاست که دیگر هیچ گل فروشی نیست تا آن رز قرمزی را بخری که یک روز عصر وقتی داشت دیر آمدنت را زیر باران غر غر می کرد، رو به روی صورتش گرفتی و گفتی "خیس شدی؟" که گفتی "خیس که میشوی با مزه تری" که گفت "باران را دوست دارم" تو هم گفتی "چون موهایت را فرفری می کند پس چیز خوبی است" که هی دستت لایشان گیر کند و تراژدی اینکه او بگوید "آی یواش موهایم کند" و تو بگویی "دنیای من به موهایت گره خورده، موهایت با من، تو قول می دهی دل نکنی؟" و بعدش هم بخندد که دیگر دلی نمانده همه اش پیش شماست آقا.
مشکل اینجاست که همین بوی سوخته ی غذای همسایه هم لعنتی می شود و میخواهد تا مغز و استخوانت را بسوزاند . مثلا آن پنج شنبه ای که قرار بود او مرغش را بپزد و تو هم زرشک پلویش را بار بگذاری و آنقدر پشت تلفن از دوست داشتنت گفت و آنقدر از دلیل زندگی ات بودنش گفتی که غذایتان سوخت و آخر سر هم پیترایی کوچک کوچه ی پشت چهار راه را با دو نوشابه ی شیشه ای خنک پاتوق عصر های پنج شنبه تان کرد و باقی عمر تو را از پیتزا بیزار.
حتما میشود دوباره کسی را دوست داشت. اما با همین روزمرگی های بوی گل، غذای سوخته. با نم نم باران، موهای فر. با غرغر کردن و تلفن با عصر های پنج شنبه با یک عمر خاطره چه می شود کرد؟
#علیرضا_فراهانی
۲.۷k
۰۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.