وقتی اختلال روانی یاندره داره و....
داشت دیوونه میشد...به هیچ کس اعتماد نداشت... حتی به صمیمی ترین دوستش.. مدتی بود که متوجه ی نگاه های شکاک و سنگین دوستشو روی همسرش حس میکرد..
خودش هم دلیلشو نمیدونست... نمیدونست چرا.. اما...
از وقتی اون دختر وارد زندگیش شده بود...
دیگه کنترلی روی خودش نداشت... نه کنترلی روی خودش و نه در رفتارش....
با اینکه دخترکش چند باری به او تذکر داده بود...
اما براش مهم نبود... در اصل، افکار هایش نمیذاشتند جایی برای حرف های دخترک در ذهنش باقی بمونه...
حاضر بود برای اون دختر هر کاری بکنه تا مال خودش باشه...
سعی کرد، بار ها سعی کرد... اما نشد، نشد از این عادتش دست برداره، نشد مثل یک آدم نرمال دوستش داشته باشه و بهش عشق بورزه...
میدونست که دخترکش چقدر داره عذاب میکشه... چقدر داره اذیت میشه... اما چاره ای نداشت...
کلید درو چرخوند، درو از چهار چوب دیوار فاصله داد...
اولین چیزی که نگاهش بهش افتاد، جسم ضعیف دخترکش بود...
لحظه ای مکث کرد و دخترکش رو برانداز کرد..
آنقدری مغزش درگیر دخترک بودند که متوجه ی هیچ چیزی نبود...
تا به خودش اومد،با نگاه های غمناک و خسته ی دختر مواجه شد...
این.. این چیزی نبود که میخواست..
این نگاهی نبود که انتظار داشت..
الان باید همسر نازنینش میپرید بغلش و با روی خوش از اون استقبال میکرد...
اما، اینگونه نبود...
برعکس،بغض وحشتناکی توی چهرش بود..
خیلی راحت میشد احساسات مختلفو توی صورنش تشخیص داد؛
غم...
افسردگی....
ترس...
درد...
دلتنگی...
بی میلی...
اما، بین همه ی این احساسات...
دختر... ،دوستش«داشت» ..
اون هر کاریم میکرد، روش دست بلند میکرد، تهدیدش میکرد، حسودی میکرد و...
اون بازم همون مینهوی اون دختر بود...
البته... «بود»...
بارها به این فکر کرده بود که بهش هشدار بده که اگر این رفتاراشو ادامه بده مجبور میشه بفرستش تيمارستان یا گذارششو به پلیس میده...
ولی... بارها و بارها پسر رو توی اون موقعیت احساس کرد، نمیتونست آنقدر بیرحم باشه که پسر کوچولوشو بفرسته همچین جاهایی...
اما...
_ ا.ت....
با صدای ضعیف و گرفته ای که از فرد روبه روش میومد ریشه ی افکارش پاره شد...
_ ازم خسته شدی...؟
_ ازم متنفری؟ نه؟
از شدت سنگینی افکاری که به ذهن دخترک هجوم میآوردن سرش رو پایین انداخت...
یعنی انقد خسته شده...؟
انقدر پشیمونه...؟
نه... حتما بازم بازی جدیدشه....
_ متاسفم... (بغض)
نگاهش ناخودآگاه به مرد روبه روش داد...
با ناباوری داشت نگاهش میکرد...
برای لحظه ای دلش به رحم اومد،برای لحظه ای میخواست بغل مردش اشک بریزه و بهش بگه که اشکالی نداره و میتونه از اول شروع کنه...
اما، اما یادش رفته بود...
اون مرد یک دیوونست...
اون مرد یک روانیه...
با یاد آوری اتفاقی که براش افتاده... دوباره دنیا براش تیرو تار شد، غم جاشو به خشم داد...
خودش هم دلیلشو نمیدونست... نمیدونست چرا.. اما...
از وقتی اون دختر وارد زندگیش شده بود...
دیگه کنترلی روی خودش نداشت... نه کنترلی روی خودش و نه در رفتارش....
با اینکه دخترکش چند باری به او تذکر داده بود...
اما براش مهم نبود... در اصل، افکار هایش نمیذاشتند جایی برای حرف های دخترک در ذهنش باقی بمونه...
حاضر بود برای اون دختر هر کاری بکنه تا مال خودش باشه...
سعی کرد، بار ها سعی کرد... اما نشد، نشد از این عادتش دست برداره، نشد مثل یک آدم نرمال دوستش داشته باشه و بهش عشق بورزه...
میدونست که دخترکش چقدر داره عذاب میکشه... چقدر داره اذیت میشه... اما چاره ای نداشت...
کلید درو چرخوند، درو از چهار چوب دیوار فاصله داد...
اولین چیزی که نگاهش بهش افتاد، جسم ضعیف دخترکش بود...
لحظه ای مکث کرد و دخترکش رو برانداز کرد..
آنقدری مغزش درگیر دخترک بودند که متوجه ی هیچ چیزی نبود...
تا به خودش اومد،با نگاه های غمناک و خسته ی دختر مواجه شد...
این.. این چیزی نبود که میخواست..
این نگاهی نبود که انتظار داشت..
الان باید همسر نازنینش میپرید بغلش و با روی خوش از اون استقبال میکرد...
اما، اینگونه نبود...
برعکس،بغض وحشتناکی توی چهرش بود..
خیلی راحت میشد احساسات مختلفو توی صورنش تشخیص داد؛
غم...
افسردگی....
ترس...
درد...
دلتنگی...
بی میلی...
اما، بین همه ی این احساسات...
دختر... ،دوستش«داشت» ..
اون هر کاریم میکرد، روش دست بلند میکرد، تهدیدش میکرد، حسودی میکرد و...
اون بازم همون مینهوی اون دختر بود...
البته... «بود»...
بارها به این فکر کرده بود که بهش هشدار بده که اگر این رفتاراشو ادامه بده مجبور میشه بفرستش تيمارستان یا گذارششو به پلیس میده...
ولی... بارها و بارها پسر رو توی اون موقعیت احساس کرد، نمیتونست آنقدر بیرحم باشه که پسر کوچولوشو بفرسته همچین جاهایی...
اما...
_ ا.ت....
با صدای ضعیف و گرفته ای که از فرد روبه روش میومد ریشه ی افکارش پاره شد...
_ ازم خسته شدی...؟
_ ازم متنفری؟ نه؟
از شدت سنگینی افکاری که به ذهن دخترک هجوم میآوردن سرش رو پایین انداخت...
یعنی انقد خسته شده...؟
انقدر پشیمونه...؟
نه... حتما بازم بازی جدیدشه....
_ متاسفم... (بغض)
نگاهش ناخودآگاه به مرد روبه روش داد...
با ناباوری داشت نگاهش میکرد...
برای لحظه ای دلش به رحم اومد،برای لحظه ای میخواست بغل مردش اشک بریزه و بهش بگه که اشکالی نداره و میتونه از اول شروع کنه...
اما، اما یادش رفته بود...
اون مرد یک دیوونست...
اون مرد یک روانیه...
با یاد آوری اتفاقی که براش افتاده... دوباره دنیا براش تیرو تار شد، غم جاشو به خشم داد...
- ۹.۸k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط