فیک 𝔪𝔶 𝔰𝔴𝔢𝔢𝔱 𝔩𝔬𝔳𝔢 🐢🙇🏻♀️🧶پارت³¹
لباس هام رو عوض کردم و اروم از پشت بغلش کردم و خوابیدم... من نیاز به آرامش داشتم و لیندا منبع آرامش من بود
کوک « وقتی رفتم پیش ماریا داشت دفترچه خاطراتش رو میخوند همزمان با اون اشک میریخت با حس رایحه من سرش رو بلند کرد و سریع اومد بغلم کرد
ماریا « ک... کوک دلم برات تنگ شده بود...خوندن اون دفترچه برای یادآوری خاطراتم کافی بود... دوباره به عمارت خودم برگشته بودم اما با این تفاوت که کوک عاشقم بود! حس عجیبی داشتم
کوک « اروم موهای ماریا رو نوازش میکردم و عطر تنش رو وارد رایحه هام میکردم . .. منو ببخش ماریا... دیر فهمیدم چقدر بی گناه و معصومی و قلبم برای دیدنت بال بال میزنه... من... من عاشقتم
ماریا « منم عاشقتم بهترین شاهزاده دنیا
لیندا « با تابش نور خورشید به چشمام اونا رو باز کردم... خبری از جیهوپ نبود... دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم یه پیرهن قرمز مخملی که دامنش تا روی زمین بود... بهم خبر دادن ماریا امروز به دیدنم میاد و یه جلسه با همسر و زنان قبایل داریم... بعد از چک کردن چهره و سر و وعضم از اتاقم خارج شدم و ماریا توی راه به من پیوست
ماریا « وقت بخیر ملکه
لیندا « هی ماریا لازم نیست اینطوری صدام کنی... بگو لیندا راحترم
ماریا « ا.. اما
لیندا « گوش کن دیگه
راوی « لیندا همراه ماریا وارد جلسه شد... یقینا زنان با دیدن رابطه خوبه ماریا و لیندا تعجب می کردن چون ماریا یه جورایی رقیب لیندا به حساب میومد و میتونست ملکه بشه....
ماریا « توی نگاه همشون حسادت و نفرت موج میزد... ملکه برای این جماعت حسود و کینه ورز زیادی خوب بود... قبل از اینکه امپراطور با ملکه ازدواج کنه...دقیقا از همون روزی که لیندا رفت... دختر قبیله هیو ناهون رو جایگزین لیندا کردن تا اونو ملکه کنن... و الان از چشمای اون دختر فقط موجی از نفرت بیرون میزد...
لیندا « جلو بشدت سنگین بود و تنها آشنای من اونجا ماریا بود... درسته از اقامتم توی قصر یک سال میگذشت اما زنان قبایل هنوز منو به عنوان ملکه نپذیرفته بودن... فنجان چایم رو جابه جا کردم و کمی از اون نوشیدم هر کس سوالی میپرسید با خوش رویی جوابش رو میدادم و اوضاع خوب بود تا اینکه دختر قبیله هیو به حرف اومد
ناهون « *پوزخند ماموز) ملکه پادشاه نیاز به یه جانشین داره... میدونم امپراطور علاقه ای به شما نداره اما باید بچه دار شید... اگه هم قابلیتش رو ندارید باید کنار بکشید
ماریا « چطور جرعت میکنی اینقدر گستاخانه با ملکه صحبت کنی!!! نگهبان ها
راوی « حرف های دختر موزی روبه روش بدجور قلبش رو بدرد اورد بود... لبخند غمگینی زد و دستش رو بالا برد
لیندا « لازم نیست ماریا...
ماریا « اما ملکه...
راوی « تمام حاضرین متوجه رایحه تلخ شده و غمگین لیندا شده بودن...
کوک « وقتی رفتم پیش ماریا داشت دفترچه خاطراتش رو میخوند همزمان با اون اشک میریخت با حس رایحه من سرش رو بلند کرد و سریع اومد بغلم کرد
ماریا « ک... کوک دلم برات تنگ شده بود...خوندن اون دفترچه برای یادآوری خاطراتم کافی بود... دوباره به عمارت خودم برگشته بودم اما با این تفاوت که کوک عاشقم بود! حس عجیبی داشتم
کوک « اروم موهای ماریا رو نوازش میکردم و عطر تنش رو وارد رایحه هام میکردم . .. منو ببخش ماریا... دیر فهمیدم چقدر بی گناه و معصومی و قلبم برای دیدنت بال بال میزنه... من... من عاشقتم
ماریا « منم عاشقتم بهترین شاهزاده دنیا
لیندا « با تابش نور خورشید به چشمام اونا رو باز کردم... خبری از جیهوپ نبود... دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم یه پیرهن قرمز مخملی که دامنش تا روی زمین بود... بهم خبر دادن ماریا امروز به دیدنم میاد و یه جلسه با همسر و زنان قبایل داریم... بعد از چک کردن چهره و سر و وعضم از اتاقم خارج شدم و ماریا توی راه به من پیوست
ماریا « وقت بخیر ملکه
لیندا « هی ماریا لازم نیست اینطوری صدام کنی... بگو لیندا راحترم
ماریا « ا.. اما
لیندا « گوش کن دیگه
راوی « لیندا همراه ماریا وارد جلسه شد... یقینا زنان با دیدن رابطه خوبه ماریا و لیندا تعجب می کردن چون ماریا یه جورایی رقیب لیندا به حساب میومد و میتونست ملکه بشه....
ماریا « توی نگاه همشون حسادت و نفرت موج میزد... ملکه برای این جماعت حسود و کینه ورز زیادی خوب بود... قبل از اینکه امپراطور با ملکه ازدواج کنه...دقیقا از همون روزی که لیندا رفت... دختر قبیله هیو ناهون رو جایگزین لیندا کردن تا اونو ملکه کنن... و الان از چشمای اون دختر فقط موجی از نفرت بیرون میزد...
لیندا « جلو بشدت سنگین بود و تنها آشنای من اونجا ماریا بود... درسته از اقامتم توی قصر یک سال میگذشت اما زنان قبایل هنوز منو به عنوان ملکه نپذیرفته بودن... فنجان چایم رو جابه جا کردم و کمی از اون نوشیدم هر کس سوالی میپرسید با خوش رویی جوابش رو میدادم و اوضاع خوب بود تا اینکه دختر قبیله هیو به حرف اومد
ناهون « *پوزخند ماموز) ملکه پادشاه نیاز به یه جانشین داره... میدونم امپراطور علاقه ای به شما نداره اما باید بچه دار شید... اگه هم قابلیتش رو ندارید باید کنار بکشید
ماریا « چطور جرعت میکنی اینقدر گستاخانه با ملکه صحبت کنی!!! نگهبان ها
راوی « حرف های دختر موزی روبه روش بدجور قلبش رو بدرد اورد بود... لبخند غمگینی زد و دستش رو بالا برد
لیندا « لازم نیست ماریا...
ماریا « اما ملکه...
راوی « تمام حاضرین متوجه رایحه تلخ شده و غمگین لیندا شده بودن...
۴۴۰.۳k
۲۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.