.
.
آنکه ویرانه شده از غم اغیار مرا میفهمد
آنکه تنها شده در کنج شب تار مرا میفهمد
.
چه بگویم که فرو ریخته ام در دل خویش
آنکه مایوس شده در پس آوار مرا میفهمد
.
رنج صد درد درون میکشم و خاموشم
آنکه زخمی شده در بستر بیمار مرا میفهمد
.
چه کنم رنج و صبوری شده اجبار دلم
آنکه فرسوده شده از غم دلدار مرا میفهمد
.
درد نافهمی مردم ز همه درد جداست
آنکه از دوستی مردم شده بیزار مرا میفهمد
.
چه نوا سازم از این آتش جانسوز فراق
آنکه در آتش عشق گشته گرفتار مرا میفهمد
.
گفتم از مردم این شهر بجویم ره عشق
آنکه ایستاده به سکوی سر دار مرا میفهمد
.
سراینده : بهرام شمس
آنکه ویرانه شده از غم اغیار مرا میفهمد
آنکه تنها شده در کنج شب تار مرا میفهمد
.
چه بگویم که فرو ریخته ام در دل خویش
آنکه مایوس شده در پس آوار مرا میفهمد
.
رنج صد درد درون میکشم و خاموشم
آنکه زخمی شده در بستر بیمار مرا میفهمد
.
چه کنم رنج و صبوری شده اجبار دلم
آنکه فرسوده شده از غم دلدار مرا میفهمد
.
درد نافهمی مردم ز همه درد جداست
آنکه از دوستی مردم شده بیزار مرا میفهمد
.
چه نوا سازم از این آتش جانسوز فراق
آنکه در آتش عشق گشته گرفتار مرا میفهمد
.
گفتم از مردم این شهر بجویم ره عشق
آنکه ایستاده به سکوی سر دار مرا میفهمد
.
سراینده : بهرام شمس
۲.۱k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.