پ۵

من موندم و تنهایی

گفتم برن بیرون و خرید کنم یه لباس پوشیدم ( میزارم عکسشو )
و یه آرایش ساده کردم و رفتم بیرون و چنتا لباس گرفتم ، که از دستم افتادن و ریختن زمین ، سه تا دختر اومدن و کمکم کردن جمشون کنم
_ ممنون
دخترا : خواهش ، میای دوست شیم ؟
_ حتما ، من جئون ات هستم
منم شین یونا هستم و این کیم لیا و این یکی لی سوجین هست
_ خوشبختم
یونا : بیاین بریم یکم باهم خرید کنیم ، بریم لوازم آرایشی بگیریم
_ بریم
لیا : هورااااااا

و رفتیم و باهم خرید کردیم من یه رژ لب گرفتم ، و اومدیم بیرون که
لیا گفت
لیا : بیاید بریم بار مهمون من

و رفتیمبار

و سفارش دادیم و برامون آوردن
من چیزی نگفتم چون اهل مست و شراب نبودم ولی اون سه تا خوردن
سوجین : ات تو دوست پسر داری ؟
_ آره
لیا : اسمش چیه ؟
_ جئون جونگ کوک
یونا : فامیلیتون یکیه ؟ چرا ؟
_ چون پسر عمومه
یونا : اوووووو

یه لحظه چشمم خورد به اون مردی که میز رو به روی ما نشسته بود
اون اون جونگ کوک بود ، و داشت یه دختر رو میبوسید ، ای خیانت کار ، تازه داشتم عاشقت میشدم
لیا : چی شده
_ جونگ کوک رو دیدم که داره دختره رو میبوسه ( گریه )
سوجین : پسرهی عوضی
یونا : ات بیا برات یه تاکسی گرفتم زود برو خونه که ترو نبینه
_ باشه
داشتم میرفتم که پام گیر کرد و خوردم زمین و کوک منو دید
_ لعنتی !

و بلند شدیم خواستم سوار تاکسی شم که ...




خماری 😂

مرسی بابت حمایت هاتون
شرط ها نرسیده بود ولی من گزاشتم

۶ لایک
۱۱ کامنت
دیدگاه ها (۱۵)

پ۶

پ ۷

پ۴ویو ات صبح بیدار شدم که دیدم توی بغل کوکم و سرش بالای سرمه...

پ۳

پارت ۱

رمان عشق و نفرت جنبه ندارید لطفاً نخونیدپارت۸ویو ات : ما رفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط