عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت چهل و هفت : تو یه احمقی


همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...

- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...

تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...


دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...

- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...


دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...


حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ...


ادامه دارد......
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت آخر: نام های مبارکمن بیشتر از هر چیز نگر...

عاشقانه های پاک مثل یک عاشق بی تاب شده دلتنگمکه فقط خیره ...

عاشقانه های پاکقسمت چهل و شش : خواستگاریپدرم هر چند از مسلما...

عاشقانه های پاکقسمت چهل و پنج : جشن تولدبعد از بریدن کیک، پد...

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

کوکباسدی به پدر و مادرناتنی و خواهر ناتینیم گفتم _من تازه از...

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط