در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم

در شهر یکی کس را ،هشیار نمی‌بینم
هر یک بَتَر از دیگر ،شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ ،تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی ،دستی ز بَرِ دستی
و آن ساقی هر هستی ،با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی، دخلت مِی و خرجت مِی
زین وقف به هشیاران، مسپار یکی دانه

نیمیم ز آب و گل ،نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا ،نیمی همه دُردانه....

#مولانا
دیدگاه ها (۲)

شب فراق کِه داند، که تا سحر چند است؟مگر کسی که به زندان عشق ...

هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفاوانچه دیدم به مکافات جفا ...

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنماکنون که پیدا کرده ام...

برایت شعر می گویمکه امشب شام مهتاب استمن امشب با تو می گویمه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط