روشنایی شب
روشنایی شب🍷🌚
part1
همه چی از اون روز شروع شد...
Polis: میشه کامل توضیح بدید کیم ات؟
البته...
23ژوئن 2021 بود..
من به همراه ویکتوریا.. صمیمی ترین دوستم به خونه اونها رفتم
ویکتوریا که یک برادر بخ اسم park jimin داشت، به من میگفت که....
<ویکتوریا: برادرم مافیاس.. بزرگترین مافیای جهان>
منم که مطمئن بودم پدرش هم مافیا بوده، تصمیم گرفتم کمتر به خونه ویکتوریا برم..
چون زمانی که به خونه اونا میرفتم، بیشتر اوقات.. یا بهتره بگم همیشه برادرش خونه بود
زمانی که میرفتم خونشون...
برادرش چشم از منبر نمیداشت...
درحالی که من خیلی موذب میشدم.. ولی اون اهمیت نمیداد
نمیتونستم به ویکتوریا بگم...
چون.. قطعا ناراحت میشد...
سعی کردم کمتر برم خونشون
ولی یک روز..
وقتی خونشون بودم...
برادرش، چیزی در گوش ویکتوریا گفت....
که من نفهمیدم چیگفت...
ولی اهمیت ندادم و گفتم شاید چیز خصوصی بود...
وقتی از خونشون رفتم..
ویکتوریا هر روز اسرار داشت برم خونشون..
من که توی رودر وایسی میموندم.. نمیدونستم چی بگم ولی با بی میلی قبول میکردم...
حدس میزدم برادرش گفته بود بیشتر برم خونشون
ولی دلیل رو نمیدونستم...
روز ها... هفته ها... و ماه ها میگذشت و ویکتوریا از ۷ روز هفته، حداقل ۶ روزش من رو به خونشون میبرد...
میخواستم این تردد رو کمتر کنم..
ولی... نمیشد
جیمین که نگاهاش روی من سنگین تر و عمیق تر شده بود.... دست از این کارش بر نمیداشت
منتظر باشید خیلی خفن و جنایی میشه🌚🍷
part1
همه چی از اون روز شروع شد...
Polis: میشه کامل توضیح بدید کیم ات؟
البته...
23ژوئن 2021 بود..
من به همراه ویکتوریا.. صمیمی ترین دوستم به خونه اونها رفتم
ویکتوریا که یک برادر بخ اسم park jimin داشت، به من میگفت که....
<ویکتوریا: برادرم مافیاس.. بزرگترین مافیای جهان>
منم که مطمئن بودم پدرش هم مافیا بوده، تصمیم گرفتم کمتر به خونه ویکتوریا برم..
چون زمانی که به خونه اونا میرفتم، بیشتر اوقات.. یا بهتره بگم همیشه برادرش خونه بود
زمانی که میرفتم خونشون...
برادرش چشم از منبر نمیداشت...
درحالی که من خیلی موذب میشدم.. ولی اون اهمیت نمیداد
نمیتونستم به ویکتوریا بگم...
چون.. قطعا ناراحت میشد...
سعی کردم کمتر برم خونشون
ولی یک روز..
وقتی خونشون بودم...
برادرش، چیزی در گوش ویکتوریا گفت....
که من نفهمیدم چیگفت...
ولی اهمیت ندادم و گفتم شاید چیز خصوصی بود...
وقتی از خونشون رفتم..
ویکتوریا هر روز اسرار داشت برم خونشون..
من که توی رودر وایسی میموندم.. نمیدونستم چی بگم ولی با بی میلی قبول میکردم...
حدس میزدم برادرش گفته بود بیشتر برم خونشون
ولی دلیل رو نمیدونستم...
روز ها... هفته ها... و ماه ها میگذشت و ویکتوریا از ۷ روز هفته، حداقل ۶ روزش من رو به خونشون میبرد...
میخواستم این تردد رو کمتر کنم..
ولی... نمیشد
جیمین که نگاهاش روی من سنگین تر و عمیق تر شده بود.... دست از این کارش بر نمیداشت
منتظر باشید خیلی خفن و جنایی میشه🌚🍷
- ۹.۸k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط