روشنایی شب
روشنایی شب
part2
خیلی اذیت میشدم...
یه روز..
وقتی رفتم خونشون...
ویکتوریا: اوه سلام خوش اومدی
ات: سلام.. مرسی ممنون
وارد خونه شدم...
ویکتوریا: بشین...
ات رو مبل نشست..
دوباره سر و کله ی جیمین پیدا شد....
جیمین ات رو دید و نیشخند زد
جیمین: سلام بانو
ات:س..سلام
ویکتوریا: ات بشین میوه بیارم برات
ات: زحمت نکش.
ویکتوریا میوه آورد
ویکتوریا: بخور...
...چند دقیقه گذشت
ات و ویکتوریا همینطور باهم حرف میزدن
گوشی ویکتوریا زنگ خورد
ویکتوریا جواب داد
ویکتوریا: سلام بله لیا؟
لیا:************
ویکتوریا: چی؟؟شوخی میکنی؟
لیا: ************،
ویکتوریا: ا..الان میام همونجا باش
قطع کرد
ات:چیشده؟
ویکتوریا: ات ببخشید.. دوستم لیا حالش بد شده. باید ببرمش دکتر.. تو اینجا باش نیم ساعته میام
ات: ن..نه دیگه میرم خونمون
ویکتوریا: نه .. بشین میام
ویکتوریا لباس پوشید و از خونه خارج شد
ات همونطوری نشسته بود و استرس داشت
جیمین از اتاق بیرون اومد
جیمین: چیزی میخوای؟
ات: ن.نه مرسی
جیمین کمی شکلات آورد
ات:نمیخورم ممنون
جیمین: بخور.. خوشمزست
ات:نه مرسی
جیمین نزدیک ات شد .
با چشمای خمار زمزمه کرد...
part2
خیلی اذیت میشدم...
یه روز..
وقتی رفتم خونشون...
ویکتوریا: اوه سلام خوش اومدی
ات: سلام.. مرسی ممنون
وارد خونه شدم...
ویکتوریا: بشین...
ات رو مبل نشست..
دوباره سر و کله ی جیمین پیدا شد....
جیمین ات رو دید و نیشخند زد
جیمین: سلام بانو
ات:س..سلام
ویکتوریا: ات بشین میوه بیارم برات
ات: زحمت نکش.
ویکتوریا میوه آورد
ویکتوریا: بخور...
...چند دقیقه گذشت
ات و ویکتوریا همینطور باهم حرف میزدن
گوشی ویکتوریا زنگ خورد
ویکتوریا جواب داد
ویکتوریا: سلام بله لیا؟
لیا:************
ویکتوریا: چی؟؟شوخی میکنی؟
لیا: ************،
ویکتوریا: ا..الان میام همونجا باش
قطع کرد
ات:چیشده؟
ویکتوریا: ات ببخشید.. دوستم لیا حالش بد شده. باید ببرمش دکتر.. تو اینجا باش نیم ساعته میام
ات: ن..نه دیگه میرم خونمون
ویکتوریا: نه .. بشین میام
ویکتوریا لباس پوشید و از خونه خارج شد
ات همونطوری نشسته بود و استرس داشت
جیمین از اتاق بیرون اومد
جیمین: چیزی میخوای؟
ات: ن.نه مرسی
جیمین کمی شکلات آورد
ات:نمیخورم ممنون
جیمین: بخور.. خوشمزست
ات:نه مرسی
جیمین نزدیک ات شد .
با چشمای خمار زمزمه کرد...
- ۱۰.۶k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط