رمان در تعقیب شیطان
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۶
به همراه شادی و سحر سه تا صندلی آخر کلاس رو انتخاب کردیم و روش نشستیم و منتظر ورود استاد شدیم. شادی هم مثل ور ور جادو داشت با سحر می حرفید آخه یکی نیست به این دختر بگه که چرا اینقدر احمق بازی در میاره شرط می بندم که هنوز دو ساعت هم نمیشه که باهاش دوشت شده اون وقت داره یک بند می حرفه یعنی نمی دونه که تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد؟
همچنان منتظر ورود استاد بودیم که دیدم یک پسر عجیب و بسیار خوش تیپ وارد کلاس شد. نمی دونم چه احساسی بود که داشتم نگاه عجیبی داشت چهرش به گونه ای بود که حتی وقتی بهت نگاه هم نمی کرد احساس می کردی بهت خیره شده.
با ورودش جو سنگینی در کلاس حکم فرما شد همه ساکت شدند. نگاه پسر توی کلاس چرخید و روی من ثابت موند نمی دونم چرا ولی ناگهان یاد خواب وحشتناکی که دیده بودم افتادم نگاهش خیرگی خاصی داشت.
پسر موهای مشکی ای داشت پوستش سبزه بود و یه ته ریش چند روزه داشت رنگ چشماش مشکی بود و برق خاصی داشت و یه حس وحشت رو بهت الغا می کرد. از هیکلش هم که چیزی نگم بهتره چون خیلی ورزیده و قوی به نظر میومد بدون اینکه چیزی بگه به گوشه ی کلاس رفت و روی تک صندلی ای که در ته کلاس بود نشست همه ازش فاصله می گرفتند.
شادی خیلی آروم گفت: اوه اوه انگار رئیس مافیاست چه پزی هم میده!!!
یه دفعه دیدم پسر با نگاهی وحشتناک به طرف شادی برگشت طفلک شادی از ترس زبونش بند اومده بود.
یعنی تا این حد شنواییش قویه؟
سحر رو به ما کرد و گفت: اون خیلی مرموزه سعی کنید زیاد بهش نزدیک نشید تا حالا نشده کسی تو یونی صداش رو بشنوه و هیچ کس هم ندیده که تا حالا با کسی صحبت کنه همه یه جورایی ازش می ترسند.
شادی: مگه کیه که همه با دیدنش ساکت شدند؟
سحر کمی به اطراف نگاه کرد و بعد گفت: نمی دونم هیچ کس نمی دونه حتی اسمش هم کسی نمی دونهدو ترمه که توی این دانشگاه میاد فقط این نیست دو نفر دیگه هم مثل اون هستند که خیلی مرموزند اما بر عکس اون اونها خیلی معاشرتی هستند و بیشتر با دخترای یونی می پلکند. خیلی عجیبه چون شنیدم حتی اساتید هم توی حضور غیاب اسمش رو نمی خونند معلوم نیست که چه موجودیه.
از این حرف سحر من و شادی زدیم زیر خنده.
خیلی در موردش کنجکاو شده بودم. باید می فهمیدم که چرا اینقدر مرموزه.
بعد از کلاس من و شادی توی بوفه نشسته بودیم و داشتیم قهوه می خوردیم.
من: شادی من خیلی در مورد اون ابوالهول کنجکاو شدم.
- چی ابوالهول؟ اون دیگه کیه؟ نامزدته؟
بعد از این حرف پقی زد زیر خنده و ریز ریز خندید.
من که از حرفش خوشم نیومده بود گفتم: کوفت رو آب بخندی.
شادی لبخندش رو جمع کرد و گفت: برو بابا دیوونه!!!
روی میز نیم خیز شدم و گفتم: منظورم همون پسرست دیگه همونی که خیلی مشکوکه.
- آهان خب جون می کندی از همون اول می گفتی. حالا چیش کنجکاوت کرده پری جون؟
- نمی دونم اما حس خوبی در خصوصش ندارم.
- تو تنها کسی نیستی که چنین حسی داری تموم یونی ازش دوری می کنند.
در حال حرف زدن بودیم که صدای به هم خوردن آویز های سر در بوفه به گوش رسید بر گشتم تا ببینم چیه که شادی رو اینقدر متعجب کرده دیدم که همون ابوالهوله که مثل مجسمه وارد بوفه شد و روی تک میزی که در انتهای بوفه بود نشست. عجیب بود همش یه میز خالی براش پیدا می شد.
بعد از نشستن روی صندلی نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال کسی می گشت. با دیدن من نگاهش روم قفل شد نمی دونم چرا همش روی من زوم می کرد.
در کمال نا باوری دیدم که صاحب بوفه یه فنجون قهوه با یه ظرف شکر براش آورد. رو به شادی گفتم: اون که چیزی سفارش نداد چطور براش قهوه آوردن؟
شادی که کمی مضطرب بود گفت: نمی دونم بهتره زود تر قهوه مون رو کوفت کنیم و شر رو کم کنیم حس خوبی ندارم بعد خوردن قهوه پول رو حساب کردیم و به طرف ماشین رفتیم. همین که سوار ماشین شدیم شادی گفت: چرا همش روی ما زوم می کنه احمق بی مصرف؟
- نمی دونم بی خیال بابا دیوانست.
بی خیال به طرف خونه حرکت کردیم. در طول مسیر شادی گفت: راستی پریسا...
- جونم عزیزم؟
- این هفته عروسی دختر خالمه میای با هم بریم؟
- واقعا؟ مبارکه. باشه حتما میام. راستی من لباس ندارما باید یه روز با هم بریم لباس بخریم.
شادی خندید و گفت: ما دخترا همه مون دیوونه ی لباسیم باشه منم چند دست لباس نیاز دارم فردا بعد از یونی با هم میریم لباس میخریم.
لبخندی زدمو گفتم: باشه خیلی خوبه.
بعد از رسوندن شادی به خونش به سرعت به طرف خونه حرکت کردم. طبق معمول خستگی از سرو روم می بارید. با رسیدن به خونه مستقیم به حمام رفتم. همینطور توی وان آب داغ نشسته بودم برای خودم فکر می کردم به اتفاقاتی که توی این چند روزه برام افتاده بود. اولش که از رشته ی تحصیلیم انصراف دادم بعدش اون خواب وحشتناک رو دیدم حالا هم که نگاه خیره ی اون ابوالهول روی من قفل
پارت۶
به همراه شادی و سحر سه تا صندلی آخر کلاس رو انتخاب کردیم و روش نشستیم و منتظر ورود استاد شدیم. شادی هم مثل ور ور جادو داشت با سحر می حرفید آخه یکی نیست به این دختر بگه که چرا اینقدر احمق بازی در میاره شرط می بندم که هنوز دو ساعت هم نمیشه که باهاش دوشت شده اون وقت داره یک بند می حرفه یعنی نمی دونه که تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد؟
همچنان منتظر ورود استاد بودیم که دیدم یک پسر عجیب و بسیار خوش تیپ وارد کلاس شد. نمی دونم چه احساسی بود که داشتم نگاه عجیبی داشت چهرش به گونه ای بود که حتی وقتی بهت نگاه هم نمی کرد احساس می کردی بهت خیره شده.
با ورودش جو سنگینی در کلاس حکم فرما شد همه ساکت شدند. نگاه پسر توی کلاس چرخید و روی من ثابت موند نمی دونم چرا ولی ناگهان یاد خواب وحشتناکی که دیده بودم افتادم نگاهش خیرگی خاصی داشت.
پسر موهای مشکی ای داشت پوستش سبزه بود و یه ته ریش چند روزه داشت رنگ چشماش مشکی بود و برق خاصی داشت و یه حس وحشت رو بهت الغا می کرد. از هیکلش هم که چیزی نگم بهتره چون خیلی ورزیده و قوی به نظر میومد بدون اینکه چیزی بگه به گوشه ی کلاس رفت و روی تک صندلی ای که در ته کلاس بود نشست همه ازش فاصله می گرفتند.
شادی خیلی آروم گفت: اوه اوه انگار رئیس مافیاست چه پزی هم میده!!!
یه دفعه دیدم پسر با نگاهی وحشتناک به طرف شادی برگشت طفلک شادی از ترس زبونش بند اومده بود.
یعنی تا این حد شنواییش قویه؟
سحر رو به ما کرد و گفت: اون خیلی مرموزه سعی کنید زیاد بهش نزدیک نشید تا حالا نشده کسی تو یونی صداش رو بشنوه و هیچ کس هم ندیده که تا حالا با کسی صحبت کنه همه یه جورایی ازش می ترسند.
شادی: مگه کیه که همه با دیدنش ساکت شدند؟
سحر کمی به اطراف نگاه کرد و بعد گفت: نمی دونم هیچ کس نمی دونه حتی اسمش هم کسی نمی دونهدو ترمه که توی این دانشگاه میاد فقط این نیست دو نفر دیگه هم مثل اون هستند که خیلی مرموزند اما بر عکس اون اونها خیلی معاشرتی هستند و بیشتر با دخترای یونی می پلکند. خیلی عجیبه چون شنیدم حتی اساتید هم توی حضور غیاب اسمش رو نمی خونند معلوم نیست که چه موجودیه.
از این حرف سحر من و شادی زدیم زیر خنده.
خیلی در موردش کنجکاو شده بودم. باید می فهمیدم که چرا اینقدر مرموزه.
بعد از کلاس من و شادی توی بوفه نشسته بودیم و داشتیم قهوه می خوردیم.
من: شادی من خیلی در مورد اون ابوالهول کنجکاو شدم.
- چی ابوالهول؟ اون دیگه کیه؟ نامزدته؟
بعد از این حرف پقی زد زیر خنده و ریز ریز خندید.
من که از حرفش خوشم نیومده بود گفتم: کوفت رو آب بخندی.
شادی لبخندش رو جمع کرد و گفت: برو بابا دیوونه!!!
روی میز نیم خیز شدم و گفتم: منظورم همون پسرست دیگه همونی که خیلی مشکوکه.
- آهان خب جون می کندی از همون اول می گفتی. حالا چیش کنجکاوت کرده پری جون؟
- نمی دونم اما حس خوبی در خصوصش ندارم.
- تو تنها کسی نیستی که چنین حسی داری تموم یونی ازش دوری می کنند.
در حال حرف زدن بودیم که صدای به هم خوردن آویز های سر در بوفه به گوش رسید بر گشتم تا ببینم چیه که شادی رو اینقدر متعجب کرده دیدم که همون ابوالهوله که مثل مجسمه وارد بوفه شد و روی تک میزی که در انتهای بوفه بود نشست. عجیب بود همش یه میز خالی براش پیدا می شد.
بعد از نشستن روی صندلی نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال کسی می گشت. با دیدن من نگاهش روم قفل شد نمی دونم چرا همش روی من زوم می کرد.
در کمال نا باوری دیدم که صاحب بوفه یه فنجون قهوه با یه ظرف شکر براش آورد. رو به شادی گفتم: اون که چیزی سفارش نداد چطور براش قهوه آوردن؟
شادی که کمی مضطرب بود گفت: نمی دونم بهتره زود تر قهوه مون رو کوفت کنیم و شر رو کم کنیم حس خوبی ندارم بعد خوردن قهوه پول رو حساب کردیم و به طرف ماشین رفتیم. همین که سوار ماشین شدیم شادی گفت: چرا همش روی ما زوم می کنه احمق بی مصرف؟
- نمی دونم بی خیال بابا دیوانست.
بی خیال به طرف خونه حرکت کردیم. در طول مسیر شادی گفت: راستی پریسا...
- جونم عزیزم؟
- این هفته عروسی دختر خالمه میای با هم بریم؟
- واقعا؟ مبارکه. باشه حتما میام. راستی من لباس ندارما باید یه روز با هم بریم لباس بخریم.
شادی خندید و گفت: ما دخترا همه مون دیوونه ی لباسیم باشه منم چند دست لباس نیاز دارم فردا بعد از یونی با هم میریم لباس میخریم.
لبخندی زدمو گفتم: باشه خیلی خوبه.
بعد از رسوندن شادی به خونش به سرعت به طرف خونه حرکت کردم. طبق معمول خستگی از سرو روم می بارید. با رسیدن به خونه مستقیم به حمام رفتم. همینطور توی وان آب داغ نشسته بودم برای خودم فکر می کردم به اتفاقاتی که توی این چند روزه برام افتاده بود. اولش که از رشته ی تحصیلیم انصراف دادم بعدش اون خواب وحشتناک رو دیدم حالا هم که نگاه خیره ی اون ابوالهول روی من قفل
- ۷.۳k
- ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط