رمان در تعقیب شیطان
****رمان در تعقیب شیطان****
پارت۴
با صدای مامان ازخواب بیدار شدم. سریع به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و به آشپز خونه رفتم تا صبحانه بخورم. همینطور که داشتم چای می نوشیدم مامان گفت:
پریسا شنیدی که پسر همسایمون منظورم شهرامه پسر زهرا خانوم دیشب کشته شد؟
از شنیدن این حرف چای پرید توی حلقم و به سرفه افتادم. من که نفسم بند اومده بود گفتم چیییییی؟ کی؟ برای چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
مامان که خیلی غمگین بود گفت: نمی دونم چی شده اما وقتی پیداش کردن دیدن که روی بدنش با چاقو نوشته بودن چه زیباست مرگ در آغوش شیطان.
از شنیدن این حرف تموم موهای بدنم سیخ شد از ترس و وحشت . مامان ادامه داد: شهرام رو توی اتاقش پیدا کردند می گفتن وقتی پیداش کردن چشم راستش از حدقه در اومده بود و تنها چشم چپش سالم بود.
با شنیدن این حرف شروع کردم به لرزیدن یعنی چی؟ چرا یکی باید همچین بلایی سر اون پسر بیچاره بیاره؟ چرا داره سعی می کنه که این قتل ها رو شیطانی نشون بده؟
مامان: من و پیمان امروز میریم مراسم ختمش تو نمیای؟
سریع سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم نه نه از طرف من ازشون عذر خواهی کنید من باید کارای تغییر رشتم روانجام بدم.
با این حرف مامان باتعجب گفت: چی؟ میخوای رشتت رو عوض کنی؟ چرا؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری خسته شدم از بس به اون مزخرفات گوش دادم.
مامان : مطمئن باشم که فقط به همین دلیل داری رشتت رو عوض می کنی؟ کسی مزاحمت شده؟
- ای بابا نه مادر من گفتم که از اون رشته خسته شدم خیلی ترسناک و چرته من و شادی با هم می خوای دانشگاه آزاد بریم رشته معماری .
- باشه هر جور راحتی دخترم.
- ممنون که درکم میکنی مامان.
بعد خوردن صبحانه ظرفا رو شستم و به اتاقم رفتم. گوشیم رو از رو عسلی برداشتم و شماره ی شادی رو گرفتم. دو زنگ نخورده گوشی رو برداشت.
- سلام پری جونم خوبی؟
- آره عزیزم کی قراره بریم یونی کارا رو انجام بدیم؟
- من دارم لباسم رو می پوشم تو هم آماده شو بیا دنبالم امروز مامان ماشینم رو برده ماشین ندارم.
- باشه عزیزم تا نیم ساعت دیگه جلو خونتم.
بعد از اینکه کمی به خودم رسیدم به سرعت با آسانسور به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. به آرومی ماشین رو از پارک خارج کردم و به طرف خونه شادی حرکت کردم خونشون تا حدی از خونمون دور بود برای همین کمی پام رو روی پدال فشار دادم تا زودتر برسم. بعد از ۴۰ دقیقه رسیدم جلوی خونشون سریع بهش میس کال زدم تا زود تر بیاد بعد پنج مین در حالی که می دوید خودش رو به من رسوند. می دونست که از منتظر بودن خوشم نمیاد برای همین وقتی رسید سریع شروع کرد به معذرت خواهی و ...
شادی: خب دختر خانوم خوشگل امروز چیکاره ایم؟
- اوممم امروز میریم انصراف بدیم و از شر این یونی خلاص بشیم بعدشم میریم یونی آزاد ثبت نام دیگه.
شادی لبخندی زد و گفت: باوشه اما فکر نکنم که همین امروز بتونیم بریم سر کلاسها احتمالا باید از ترم بعد بریم.
- لبخندش رو پاسخ دادم و گفتم: آی کیو ترم جدید از هفته بعد شروع میشه دیگه کجای کاری؟
شادی: جدا؟ چقدر زود گذشت؟ ولی به نظرت حیف نیست این همه درس خونیدم الان که رسیدیم به ترم شش داریم انصراف میدیم حیف این همه وقت.
- بی خیال بابا تنها چیزی که برام مهم نیست وقته ولش کن بذار کمی شاد باشیم چیه آخه همش تو کلاس افسردگی شرکت کردیم.
شادی که از تعبیرم خندش گرفته بود گفت: دیوونه ای به خدا خب حالا راه بیفت که بریم سراغ کار ها.
************
بالاخره بعد از کلی بالا و پایین رفتن و از این ساختمون به اون ساختمون رفتن موفق شدیم که از رشته ی نحسمون انصراف بدیم و تو رشته ی معماری ثبت نام کنیم . قرار بود که از هفته ی بعد کلاسا شروع بشه برای همین حسابی شور و شوق داشتم و ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم خخخ. توی این یه هفته تا می تونستم با شادی رفتیم گردش و تفریح از این مغازه به اون مغازه از این پاساژ به اون پاساژ از این پارک به اون پارک خلاصه توی این یک هفته تموم تهران رو زیر پا گذاشتیم.
****
#رمان#رمان#درتعقیب#شیطان
پارت۴
با صدای مامان ازخواب بیدار شدم. سریع به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و به آشپز خونه رفتم تا صبحانه بخورم. همینطور که داشتم چای می نوشیدم مامان گفت:
پریسا شنیدی که پسر همسایمون منظورم شهرامه پسر زهرا خانوم دیشب کشته شد؟
از شنیدن این حرف چای پرید توی حلقم و به سرفه افتادم. من که نفسم بند اومده بود گفتم چیییییی؟ کی؟ برای چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
مامان که خیلی غمگین بود گفت: نمی دونم چی شده اما وقتی پیداش کردن دیدن که روی بدنش با چاقو نوشته بودن چه زیباست مرگ در آغوش شیطان.
از شنیدن این حرف تموم موهای بدنم سیخ شد از ترس و وحشت . مامان ادامه داد: شهرام رو توی اتاقش پیدا کردند می گفتن وقتی پیداش کردن چشم راستش از حدقه در اومده بود و تنها چشم چپش سالم بود.
با شنیدن این حرف شروع کردم به لرزیدن یعنی چی؟ چرا یکی باید همچین بلایی سر اون پسر بیچاره بیاره؟ چرا داره سعی می کنه که این قتل ها رو شیطانی نشون بده؟
مامان: من و پیمان امروز میریم مراسم ختمش تو نمیای؟
سریع سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم نه نه از طرف من ازشون عذر خواهی کنید من باید کارای تغییر رشتم روانجام بدم.
با این حرف مامان باتعجب گفت: چی؟ میخوای رشتت رو عوض کنی؟ چرا؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری خسته شدم از بس به اون مزخرفات گوش دادم.
مامان : مطمئن باشم که فقط به همین دلیل داری رشتت رو عوض می کنی؟ کسی مزاحمت شده؟
- ای بابا نه مادر من گفتم که از اون رشته خسته شدم خیلی ترسناک و چرته من و شادی با هم می خوای دانشگاه آزاد بریم رشته معماری .
- باشه هر جور راحتی دخترم.
- ممنون که درکم میکنی مامان.
بعد خوردن صبحانه ظرفا رو شستم و به اتاقم رفتم. گوشیم رو از رو عسلی برداشتم و شماره ی شادی رو گرفتم. دو زنگ نخورده گوشی رو برداشت.
- سلام پری جونم خوبی؟
- آره عزیزم کی قراره بریم یونی کارا رو انجام بدیم؟
- من دارم لباسم رو می پوشم تو هم آماده شو بیا دنبالم امروز مامان ماشینم رو برده ماشین ندارم.
- باشه عزیزم تا نیم ساعت دیگه جلو خونتم.
بعد از اینکه کمی به خودم رسیدم به سرعت با آسانسور به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. به آرومی ماشین رو از پارک خارج کردم و به طرف خونه شادی حرکت کردم خونشون تا حدی از خونمون دور بود برای همین کمی پام رو روی پدال فشار دادم تا زودتر برسم. بعد از ۴۰ دقیقه رسیدم جلوی خونشون سریع بهش میس کال زدم تا زود تر بیاد بعد پنج مین در حالی که می دوید خودش رو به من رسوند. می دونست که از منتظر بودن خوشم نمیاد برای همین وقتی رسید سریع شروع کرد به معذرت خواهی و ...
شادی: خب دختر خانوم خوشگل امروز چیکاره ایم؟
- اوممم امروز میریم انصراف بدیم و از شر این یونی خلاص بشیم بعدشم میریم یونی آزاد ثبت نام دیگه.
شادی لبخندی زد و گفت: باوشه اما فکر نکنم که همین امروز بتونیم بریم سر کلاسها احتمالا باید از ترم بعد بریم.
- لبخندش رو پاسخ دادم و گفتم: آی کیو ترم جدید از هفته بعد شروع میشه دیگه کجای کاری؟
شادی: جدا؟ چقدر زود گذشت؟ ولی به نظرت حیف نیست این همه درس خونیدم الان که رسیدیم به ترم شش داریم انصراف میدیم حیف این همه وقت.
- بی خیال بابا تنها چیزی که برام مهم نیست وقته ولش کن بذار کمی شاد باشیم چیه آخه همش تو کلاس افسردگی شرکت کردیم.
شادی که از تعبیرم خندش گرفته بود گفت: دیوونه ای به خدا خب حالا راه بیفت که بریم سراغ کار ها.
************
بالاخره بعد از کلی بالا و پایین رفتن و از این ساختمون به اون ساختمون رفتن موفق شدیم که از رشته ی نحسمون انصراف بدیم و تو رشته ی معماری ثبت نام کنیم . قرار بود که از هفته ی بعد کلاسا شروع بشه برای همین حسابی شور و شوق داشتم و ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم خخخ. توی این یه هفته تا می تونستم با شادی رفتیم گردش و تفریح از این مغازه به اون مغازه از این پاساژ به اون پاساژ از این پارک به اون پارک خلاصه توی این یک هفته تموم تهران رو زیر پا گذاشتیم.
****
#رمان#رمان#درتعقیب#شیطان
- ۷.۸k
- ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط