سلام به همه ی عزیزان گروه مذهبی
سلام به همه ی عزیزان گروه مذهبی
ببخشید که دیر شد
گوشیم خراب شده و درست نمیتونم پست بذارم و تصاویر رو ویرایش کنم
در هر حال ببخشید
قسمت 《 ۲۰ 》 تقدیم به شما
《#حیفا-20》
● گفتم: جان ابو محمد نه برای من و نه برای هیچ کس دیگری ارزش نداره جز تو... برای تو جان ابو محمد خیلی گرونه که حدودا یک هفته است داری مثل کنیز، تر و خشکش میکنی... جان ابو محمد برات خیلی گرونه که لب به ساق پاش میذاری و سم مار را میمکی و میریزی بیرون... اما حفصه! اگر به خاطر اینکه یک شبم را حروم و تلف کردی ازت بگذرم اما نمیتونم ازت بگذرم که داری به شعورم توهین میکنی و بهم دروغ میگی... من خودم دروغگو هستم... تو که اسم منو میدونی باید اینم بدونی که آدم دروغگویی هستم... پس چرا به دروغگو دروغ میگی؟! ... حالا شاهد مرگ ابو محمد باش... آنگاه در حالی که حفصه داشت داد و بیداد میکرد و التماس و ناسزا با هم قاطی شده بود و داشت خودش را از روی زمین به طرف من و ابو محمد العدنان میکشید، نوک چاقو را محکم به گردن ابو محمد فرو کردم...
● نوک چاقو را در گردن ابو محمد عدنان نگه داشته بودم و ابو محمد که شب قبلش خیلی ازش خون رفته بود بیشتر داشت درد میکشید و ممکن بود کم کم به رعشه بیفته... حفصه همین طوری که خودش را با مکافات روی زمین میکشید و صندلی که بهش وصل بود را روی کمرش یدک میکشید، داد و بیداد کرد و گفت: «لعنتی نکشش... میخوامش... ابو محمد باید زنده بمونه... همه چیز را میگم... فرو نکن... میمیره...»
● چاقو را یهو کشیدم بیرون... خون بیشتری به بیرون پاشیده شد... رو کردم به حفصه و به آرامی گفتم: میشنوم!
● حفصه گفت: «از اولش هم میدونستم نه میشه باهات معامله میکرد... نه میشه تحریک غریزیت کرد... و نه میشه بهت دروغ گفت... اشتباه از خودم بود... من ابومحمد را میخوام چون باید باهاش زندگی کنم... دوسش دارم... اون نیمه گمشده ام هست... اون نباید یه تار مو ازش کم بشه...»
● تازه همه چیز را فهمیدم... حفصه پالس های رمزگفتار dwt را به خوبی فرستاد که منظورش را دریافت کردم... هشت پالس هماهنگ منظم اما پیچیده: «معامله... تحریک... دروغ... اشتباه... زندگی... دوست... گمشده... تار مو...»
فهمیدم که به خاطر اینکه ابومحمد داره وسط درد کشیدنش زیر چاقوی من، به من و حفصه نگاه میکنه، حفصه داره با «رمزگفتار» بهم میگه که: «قصد نفوذ به ابو محمد عدنان را داره و به هر قیمتی هست، حتی به قیمت زندگی خود حفصه، نباید این سر نخ از دستمون بره و ابو محمد تقریبا تنها سر نخ ماجرایی پیچیده محسوب می شود
>> کارش حرف نداشت و خوشحالم که تونستم با این کاری که کردم، پله اول فاز سوم پروژه را شروع کنم. چون لازم بود که نگاه ابو محمد عدنان را نسبت به حفصه مثبت کنیم تا نظر ابومحمد به حفصه جلب بشود!
● همین طور هم شد... چون پس از اینکه ابو محمد عدنان را رها کردم... خودش را روی زمین کشیده و به طرف حفصه رفت و در حالی که ردّ خونش داشت زمین را قرمز میکرد خودش را به حفصه رسوند و سر حفصه را گرفت ... به سینه خودش چسبوند و آروم در گوش حفصه با صدای لرزان و بیمار گفت: «آروم باش دختر... تموم شد... آروم باش... اون نمیخواد ما را بکشه... وگرنه تا حالا کشته بود... آروم باش محبوبم...️
[سند شماره 233 اداره متساوا پیدا نشد و یا هنوز از رمزگشایی خارج نشده]
●️ سند 234 : «محرمانه»
تاریخ: محفوظ
از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم
به: مامور یعکوف
☆ کار شما خوب ارزیابی میشود... روش های شما علمی و پرهیز از خشونت سنتی است... اما توصیه میشود جز در موارد نادر، بر حفصه زیاد سخت نگیر... همانطور که فهمیدی، او از ماموران زبده و جان بر کف و یهودی الاصل ماست که در حال ماموریتی ویژه می باشد. ضمنا فیلم های دوربین زندان، علی الخصوص بند القاعده را به تدریج به کانال 899932-3445 ارسال کنید... از امشب ماموریت شما وارد فاز سوم شده و انتظار می رود ماموریت اصلی را شروع کنید. امضاء
[ما نتوانستیم کانال 899932-3445 را کشف کنیم. اما پاره ای از فیلم ها و صداها را از لب تاپ یعکوف برداشتیم که به احتمال بسیار زیاد، همان فیلم های مدّ نظر متساوا می باشد.]
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
ببخشید که دیر شد
گوشیم خراب شده و درست نمیتونم پست بذارم و تصاویر رو ویرایش کنم
در هر حال ببخشید
قسمت 《 ۲۰ 》 تقدیم به شما
《#حیفا-20》
● گفتم: جان ابو محمد نه برای من و نه برای هیچ کس دیگری ارزش نداره جز تو... برای تو جان ابو محمد خیلی گرونه که حدودا یک هفته است داری مثل کنیز، تر و خشکش میکنی... جان ابو محمد برات خیلی گرونه که لب به ساق پاش میذاری و سم مار را میمکی و میریزی بیرون... اما حفصه! اگر به خاطر اینکه یک شبم را حروم و تلف کردی ازت بگذرم اما نمیتونم ازت بگذرم که داری به شعورم توهین میکنی و بهم دروغ میگی... من خودم دروغگو هستم... تو که اسم منو میدونی باید اینم بدونی که آدم دروغگویی هستم... پس چرا به دروغگو دروغ میگی؟! ... حالا شاهد مرگ ابو محمد باش... آنگاه در حالی که حفصه داشت داد و بیداد میکرد و التماس و ناسزا با هم قاطی شده بود و داشت خودش را از روی زمین به طرف من و ابو محمد العدنان میکشید، نوک چاقو را محکم به گردن ابو محمد فرو کردم...
● نوک چاقو را در گردن ابو محمد عدنان نگه داشته بودم و ابو محمد که شب قبلش خیلی ازش خون رفته بود بیشتر داشت درد میکشید و ممکن بود کم کم به رعشه بیفته... حفصه همین طوری که خودش را با مکافات روی زمین میکشید و صندلی که بهش وصل بود را روی کمرش یدک میکشید، داد و بیداد کرد و گفت: «لعنتی نکشش... میخوامش... ابو محمد باید زنده بمونه... همه چیز را میگم... فرو نکن... میمیره...»
● چاقو را یهو کشیدم بیرون... خون بیشتری به بیرون پاشیده شد... رو کردم به حفصه و به آرامی گفتم: میشنوم!
● حفصه گفت: «از اولش هم میدونستم نه میشه باهات معامله میکرد... نه میشه تحریک غریزیت کرد... و نه میشه بهت دروغ گفت... اشتباه از خودم بود... من ابومحمد را میخوام چون باید باهاش زندگی کنم... دوسش دارم... اون نیمه گمشده ام هست... اون نباید یه تار مو ازش کم بشه...»
● تازه همه چیز را فهمیدم... حفصه پالس های رمزگفتار dwt را به خوبی فرستاد که منظورش را دریافت کردم... هشت پالس هماهنگ منظم اما پیچیده: «معامله... تحریک... دروغ... اشتباه... زندگی... دوست... گمشده... تار مو...»
فهمیدم که به خاطر اینکه ابومحمد داره وسط درد کشیدنش زیر چاقوی من، به من و حفصه نگاه میکنه، حفصه داره با «رمزگفتار» بهم میگه که: «قصد نفوذ به ابو محمد عدنان را داره و به هر قیمتی هست، حتی به قیمت زندگی خود حفصه، نباید این سر نخ از دستمون بره و ابو محمد تقریبا تنها سر نخ ماجرایی پیچیده محسوب می شود
>> کارش حرف نداشت و خوشحالم که تونستم با این کاری که کردم، پله اول فاز سوم پروژه را شروع کنم. چون لازم بود که نگاه ابو محمد عدنان را نسبت به حفصه مثبت کنیم تا نظر ابومحمد به حفصه جلب بشود!
● همین طور هم شد... چون پس از اینکه ابو محمد عدنان را رها کردم... خودش را روی زمین کشیده و به طرف حفصه رفت و در حالی که ردّ خونش داشت زمین را قرمز میکرد خودش را به حفصه رسوند و سر حفصه را گرفت ... به سینه خودش چسبوند و آروم در گوش حفصه با صدای لرزان و بیمار گفت: «آروم باش دختر... تموم شد... آروم باش... اون نمیخواد ما را بکشه... وگرنه تا حالا کشته بود... آروم باش محبوبم...️
[سند شماره 233 اداره متساوا پیدا نشد و یا هنوز از رمزگشایی خارج نشده]
●️ سند 234 : «محرمانه»
تاریخ: محفوظ
از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم
به: مامور یعکوف
☆ کار شما خوب ارزیابی میشود... روش های شما علمی و پرهیز از خشونت سنتی است... اما توصیه میشود جز در موارد نادر، بر حفصه زیاد سخت نگیر... همانطور که فهمیدی، او از ماموران زبده و جان بر کف و یهودی الاصل ماست که در حال ماموریتی ویژه می باشد. ضمنا فیلم های دوربین زندان، علی الخصوص بند القاعده را به تدریج به کانال 899932-3445 ارسال کنید... از امشب ماموریت شما وارد فاز سوم شده و انتظار می رود ماموریت اصلی را شروع کنید. امضاء
[ما نتوانستیم کانال 899932-3445 را کشف کنیم. اما پاره ای از فیلم ها و صداها را از لب تاپ یعکوف برداشتیم که به احتمال بسیار زیاد، همان فیلم های مدّ نظر متساوا می باشد.]
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
- ۴.۶k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط