چند تا داستان ترسناک :
چند تا داستان #ترسناک :
➰تنها بودم.
پدر و مادرم رفته بودن به یه مهمونی که من خیلی مایل نبودم برم.
ساعت 23:30 بود و من اصلا خوابم نمیومد ولی تنم خیلی کوفته بود.تصمیم گرفتم برم حموم و یکم خستگی در کنم. رفتم تو وان که یهو یادم افتاد که حوله نیاوردم.بعد از نیم ساعت صدای در رو شنیدم و بعدش صدای مامانم که میگفت:عزیزم،ما برگشتیم.
منم از شانس خودم تعجب کردم و داد زدم:من تو حمومم.میشه یه حوله به من بدید؟؟
بعد از چند لحظه یه دست وارد حموم شد و حوله رو بهم داد منم حوله گرفتم و خودم رو خشک کردم.
از حموم که بیرون اومدم دیدم هیچ سر و صدایی نمیاد.
داد زدم:مامان،بابا کجایید؟
کسی جواب نداد پس زنگ زدم به مامانم:
+الو مامان! شما کجایید؟؟
-تو مهمونی هستیم عزیزم؛ حدود دو ساعت دیگه میرسیم.مشکلی پیش اومده؟؟
گوشی از دستم...
➰نصفه شب با ماشین از قبرستون رد میشدم.
یکم جلو تر یکی از دوستام رو دیدم که هفته ی پیش باباش مرده بود. سر و صورتش خاکی بود، سوارش کردم.
با صدای سردی گفت:منو برسون خونه. وقتی رسیدم در خونشون...
آگهی فوت خودش رو روی دیوار دیدم...
➰نزدیکای شب بود.
تو خونه نشسته بودم که دوستم زنگ زد و گفت: میایی باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم؟؟
خلاصه رفتیم تو پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم و بعد از چند دقیقه، همون دوستم بهم زنگ زد و گفت...
➰پدر و مادرم شیفت بودن و من توی خونه تنها بودم.
مشغول تمیز کردن اتاقم بودم که برای اینکه خستگیم در بره کمی سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم که یکدفعه صدای شکستن ظرف از آشپزخونه اومد.
وقتی به اونجا رفتم همه ظرف ها سالم بودن!!!
به خودم گفتم که خیال و توهم بوده و برگشتم به اتاقم ولی وفتی دم در اتاق رسیدم یدفعه برق اتاق خاموش شد و ظرف شکسته جلوی در اتاقم افتاده بود...
➰روز اول مدرسه برای همه ی بچه ها روز خاص و هیجان انگیزیه.
دوستان تازه،بازی های تازه،اتفاقات تازه،همه چیز تازه و دست نخوردست.
امروز اولین روز مدرسه ی من بود اما من با بقیه ی بچه ها فرق دارم....
من قدرتی دارم که کسی نداره...
وقتی من به کسی نگاه کنم میتونم یه حاله ی نور دو اون ببینم...
این نور نور عمر اونهاست...
اگه عمرشون طولانی باشه این نور سبزه،اگه زرد باشه یعنی اون فرد کمتر از یک سال آیده میمیره و اگه اون نور قرمز باشه یعنی اون فرد تا لحظاتی دیگه میمیره.
امروز روز اول مدرسه ی من بود و من اولین نفر توی کلاس بودم تا بتونم نور های همکلاسی هام رو ببینم.
بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدن و من متعجب بودم چون نور همه ی اونها قرمز بود!!وقتی معلم وارد کلاس شد تعجبم بیشتر شد...
نور معلم سیاه بود!!!
معلم در رو پشت سرش بست و با لبخند ترسناکی اون رو قفل کرد!!
وقتی معلم در رو بست،توی آینه ی در نور خودم رو دیدم که قرمز بود...
➰تنها بودم.
پدر و مادرم رفته بودن به یه مهمونی که من خیلی مایل نبودم برم.
ساعت 23:30 بود و من اصلا خوابم نمیومد ولی تنم خیلی کوفته بود.تصمیم گرفتم برم حموم و یکم خستگی در کنم. رفتم تو وان که یهو یادم افتاد که حوله نیاوردم.بعد از نیم ساعت صدای در رو شنیدم و بعدش صدای مامانم که میگفت:عزیزم،ما برگشتیم.
منم از شانس خودم تعجب کردم و داد زدم:من تو حمومم.میشه یه حوله به من بدید؟؟
بعد از چند لحظه یه دست وارد حموم شد و حوله رو بهم داد منم حوله گرفتم و خودم رو خشک کردم.
از حموم که بیرون اومدم دیدم هیچ سر و صدایی نمیاد.
داد زدم:مامان،بابا کجایید؟
کسی جواب نداد پس زنگ زدم به مامانم:
+الو مامان! شما کجایید؟؟
-تو مهمونی هستیم عزیزم؛ حدود دو ساعت دیگه میرسیم.مشکلی پیش اومده؟؟
گوشی از دستم...
➰نصفه شب با ماشین از قبرستون رد میشدم.
یکم جلو تر یکی از دوستام رو دیدم که هفته ی پیش باباش مرده بود. سر و صورتش خاکی بود، سوارش کردم.
با صدای سردی گفت:منو برسون خونه. وقتی رسیدم در خونشون...
آگهی فوت خودش رو روی دیوار دیدم...
➰نزدیکای شب بود.
تو خونه نشسته بودم که دوستم زنگ زد و گفت: میایی باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم؟؟
خلاصه رفتیم تو پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم و بعد از چند دقیقه، همون دوستم بهم زنگ زد و گفت...
➰پدر و مادرم شیفت بودن و من توی خونه تنها بودم.
مشغول تمیز کردن اتاقم بودم که برای اینکه خستگیم در بره کمی سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم که یکدفعه صدای شکستن ظرف از آشپزخونه اومد.
وقتی به اونجا رفتم همه ظرف ها سالم بودن!!!
به خودم گفتم که خیال و توهم بوده و برگشتم به اتاقم ولی وفتی دم در اتاق رسیدم یدفعه برق اتاق خاموش شد و ظرف شکسته جلوی در اتاقم افتاده بود...
➰روز اول مدرسه برای همه ی بچه ها روز خاص و هیجان انگیزیه.
دوستان تازه،بازی های تازه،اتفاقات تازه،همه چیز تازه و دست نخوردست.
امروز اولین روز مدرسه ی من بود اما من با بقیه ی بچه ها فرق دارم....
من قدرتی دارم که کسی نداره...
وقتی من به کسی نگاه کنم میتونم یه حاله ی نور دو اون ببینم...
این نور نور عمر اونهاست...
اگه عمرشون طولانی باشه این نور سبزه،اگه زرد باشه یعنی اون فرد کمتر از یک سال آیده میمیره و اگه اون نور قرمز باشه یعنی اون فرد تا لحظاتی دیگه میمیره.
امروز روز اول مدرسه ی من بود و من اولین نفر توی کلاس بودم تا بتونم نور های همکلاسی هام رو ببینم.
بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدن و من متعجب بودم چون نور همه ی اونها قرمز بود!!وقتی معلم وارد کلاس شد تعجبم بیشتر شد...
نور معلم سیاه بود!!!
معلم در رو پشت سرش بست و با لبخند ترسناکی اون رو قفل کرد!!
وقتی معلم در رو بست،توی آینه ی در نور خودم رو دیدم که قرمز بود...
۱۸.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.