اون کیه
اون کیه؟
ژانر:ترسناک / ۱۲
نویسنده:ادمین پیج(خودم)
part ۷
وقتی وارد اون دنیای سفید و پر از جنازه شدم فقط لنگ زنان سعی داشتم دور بشم اما نمیدونستم به کجا...!!!
باید فکری میکردم من نمیتونستم کل عمرم بازیچه اون شیطان عوضی باشم!!
روی زمین افتادم و چند دقیقه ای به خودم استراحت دادم و به همه چیز مو به مو فکر کردم و همینطور چشمام روی هم افتاد و یه خواب فرو رفتم.
یک خواب آشنا یک صدای آشنا توی خواب میپیچید
همش تکرار میکرد..... برو برو..... یوجین.....جلوتره.....اون اونجاست
دستای خونین رو رها کن یوجین اینجا پایانش ........
یهو از خواب بیدار شدم و متوجه شدم قطره های بارون روی صورتم میریزن و اروم پایین میان.....
اون دنیای سفید رفته بود و من مونده بودم با اون حرف های بی در و پیکر صدای آشنا و اون پایان نیست یا هست.
انقد سوال توی ذهنم بود که ناخودآگاه بلند شدم و به جلو قدم برداشتم.....
شهر کوچیک شده بود..... خیلی کوچیک.... بوی تعفن جنازه ها شهر رو گرفته بود .....
گرسنه و خسته بودم......
فقط داشتم راه میرفتم و سوالات خودم رو برسی میکردم
پایان چی؟ پایان من؟
اون کی بود؟ خاله بود؟!
که ناگهان صدای رعد برق منو به خودش اورد و نگاهی به درخت های قول پیکر روبروم کردم.....
شهر به جنگل ختم میشه؟؟؟؟
اروم پام رو ،روی چمن ها گذاشتم و با دقت اطراف برسی کردم که نگاهان روبان قرمزی رو دیدم که به یک درختچه وصل شده....
حسم میگفت نباید برم ولی میدونستم باید ادامه بدم ، پس قدم به قدم راه میرفتم
مادر پدر پرستار اون موجود گل و این جنگل و روبان قرمز یعنی چه ارتباطی میتونن داشته باشن؟؟؟!........
نگاهم به یه قلعه قدیمی که در بین جنگل در حال نابودی بود خورد.....
قلعه؟؟؟؟!....
اروم واردش شدم ......و چیزی دیدم که من رو شوکه کرد......
اون جواب منه.........
یعنی پیداش کردم؟؟!!!
پایان پارت 7
(پارت 8 بزودی)
خوشتون اومد فالو و لایک یادتون نره .
فالو=بک
نظراتتون رو راجب داستان حتما بگید.
ژانر:ترسناک / ۱۲
نویسنده:ادمین پیج(خودم)
part ۷
وقتی وارد اون دنیای سفید و پر از جنازه شدم فقط لنگ زنان سعی داشتم دور بشم اما نمیدونستم به کجا...!!!
باید فکری میکردم من نمیتونستم کل عمرم بازیچه اون شیطان عوضی باشم!!
روی زمین افتادم و چند دقیقه ای به خودم استراحت دادم و به همه چیز مو به مو فکر کردم و همینطور چشمام روی هم افتاد و یه خواب فرو رفتم.
یک خواب آشنا یک صدای آشنا توی خواب میپیچید
همش تکرار میکرد..... برو برو..... یوجین.....جلوتره.....اون اونجاست
دستای خونین رو رها کن یوجین اینجا پایانش ........
یهو از خواب بیدار شدم و متوجه شدم قطره های بارون روی صورتم میریزن و اروم پایین میان.....
اون دنیای سفید رفته بود و من مونده بودم با اون حرف های بی در و پیکر صدای آشنا و اون پایان نیست یا هست.
انقد سوال توی ذهنم بود که ناخودآگاه بلند شدم و به جلو قدم برداشتم.....
شهر کوچیک شده بود..... خیلی کوچیک.... بوی تعفن جنازه ها شهر رو گرفته بود .....
گرسنه و خسته بودم......
فقط داشتم راه میرفتم و سوالات خودم رو برسی میکردم
پایان چی؟ پایان من؟
اون کی بود؟ خاله بود؟!
که ناگهان صدای رعد برق منو به خودش اورد و نگاهی به درخت های قول پیکر روبروم کردم.....
شهر به جنگل ختم میشه؟؟؟؟
اروم پام رو ،روی چمن ها گذاشتم و با دقت اطراف برسی کردم که نگاهان روبان قرمزی رو دیدم که به یک درختچه وصل شده....
حسم میگفت نباید برم ولی میدونستم باید ادامه بدم ، پس قدم به قدم راه میرفتم
مادر پدر پرستار اون موجود گل و این جنگل و روبان قرمز یعنی چه ارتباطی میتونن داشته باشن؟؟؟!........
نگاهم به یه قلعه قدیمی که در بین جنگل در حال نابودی بود خورد.....
قلعه؟؟؟؟!....
اروم واردش شدم ......و چیزی دیدم که من رو شوکه کرد......
اون جواب منه.........
یعنی پیداش کردم؟؟!!!
پایان پارت 7
(پارت 8 بزودی)
خوشتون اومد فالو و لایک یادتون نره .
فالو=بک
نظراتتون رو راجب داستان حتما بگید.
- ۳۲.۹k
- ۰۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط