عادت کرده ایم...
عادت کردهایم...
من،
به چای تلخ اول صبح...
تو،
به بوسهٔ تلخ آخر شب...
من،
به اینکه تو هربار
حرفهایت را،
مثل ِیک مَرد بزنی...
تو،
به اینکه من هربار
مثل یک زن گریه کنم....
عادت کردهایم،
آنقدر که یادمان رفته است؛
شب،
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد..
و یکروز آنقدر
صبح میشود،
که برای بیدارشدن،
دیر است....
من،
به چای تلخ اول صبح...
تو،
به بوسهٔ تلخ آخر شب...
من،
به اینکه تو هربار
حرفهایت را،
مثل ِیک مَرد بزنی...
تو،
به اینکه من هربار
مثل یک زن گریه کنم....
عادت کردهایم،
آنقدر که یادمان رفته است؛
شب،
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد..
و یکروز آنقدر
صبح میشود،
که برای بیدارشدن،
دیر است....
۲۹۹
۱۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.