عادت کردهایم

عادت کرده‌ایم...

من،
به چای تلخ اول صبح...

تو،
به بوسهٔ تلخ آخر شب...

من،
به اینکه تو هربار
حرف‌هایت را،
مثل ِیک مَرد بزنی...

تو،
به اینکه من هربار
مثل یک زن گریه کنم....

عادت کرده‌ایم،
آنقدر که یادمان رفته است؛

شب،
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان می‌پرد..‌
و یک‌روز آنقدر
صبح می‌شود،
که برای بیدارشدن،
دیر است....
دیدگاه ها (۱)

اسفند که عاشق شویسال را با بوسه تحویل میکنیحتی اگر سال نونیم...

بعضی ها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می شوند. اما باور نبا...

هیـــچ وقتــ به خانه ی خالی ِبعد از اثاثـــ کشیبرگشته ای؟!شب...

من همیشهتو را با خودم دارمگاهی میان رویایی در آغوشمنزدیکترین...

#داستان_شبشبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری م...

رمان (نه تومیوکا سان) چپتر۲

دوست دختر اجاره ای

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط